سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی عمر بن سعد دستور حمله را صادر کرد، حرّبن یزید ریاحی به او رو کرد و گفت: « خدا تو را اصلاح کند. آیا می‌خواهی با حسین بجنگی؟» عمر سعد پاسخ داد: «آری به خدا؛ جنگی که کمترین اثرات آن افتادن دست‌ها و بریده‌شدن  سرها باشد.»

حرّ وقتی دید سخنش در عمر سعد اثری ندارد، نگران و آشفته از نزد او برگشت. در کناری ایستاد و با خود می‌اندیشید. ناگهان راه شریعه فرات را پیش گرفت. یکی از آشنایان حرّ صدا زد که «ای حر! کجا می‌روی؟» گفت: «آیا امروز اسب خود را آب داده‌ای؟...»

حرّ آرام آرام از سمت شریعه خود را به امام نزدیک می‌کرد. در راه یکی از خویشانش او را دید و گفت: «حرّ! چرا بدان سمت می‌روی؟ آیا می‌خواهی حمله کنی؟» حرّ پاسخی نداد و از کنار او گذشت. آن شخص خود را به حر رسانیده و گفت: «ای حرّ! تو را چه شده است؟ این اضطراب و پریشانی برای چیست؟ به خدا تو را هیچ وقت اینچنین ندیده‌ام. اگر از من بپرسند شجاع‌ترین کوفیان کیست؟ بی شک تو را خواهم گفت. پس این هراس و اضطراب برای چیست؟» حرّ پاسخ داد: « به خدا سوگند خود را میان بهشت و دوزخ مخیّر می‌بینم. و به خدا سوگند چیزی را بر بهشت ترجیح نمی‌دهم، حتی اگر قطعه قطعه گردم و سوزانده شوم.»

سپس اسب خود را هی کرد و تاخت و خود را به امام رسانید...


نوشته شده در  پنج شنبه 87/10/12ساعت  12:30 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حسرت
جفای دوستان
نگفتم؟
اگه بخواند،میتونن
اگه قتل بود...
قِلاق سیا و روبا
اشک میریزد دلم
آن روزها رفتند
چرابرف نمیاد؟!
شنا بلدی؟
مراد
دزد
مواظب باشید
ایام عشق
انکار بی فایده است
[همه عناوین(147)][عناوین آرشیوشده]