سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تو اتوبوس نشسته بودم. ترافیک خیلی سنگین بود و اتوبوس آروم آروم حرکت می‌کرد. تو ایستگاه که نگه داشت، پیرمردی قد خمیده و عصا به دست، به سختی از پله‌های اتوبوس اومد بالا و نشست کنارم. اولین چیزی که توجهم را به خودش جلب کرد ریش سفید و بلندش بود. بعد از اون پیشونی پینه بسته اش بود که معلوم بود در اثر سجده‌های زیاده.
غرق قیافه جذاب پیرمرد بودم که دستش را گذاشت روی شونه‌ام و گفت: « جوون! به چی نگاه می‌کنی؟! به قیافه چروک خورده یه پیرمرد؟! »
 خجالت کشیدم! گفتم: « حاجی جون اصل دله که دل شما هم جوونه. تازه حدیث داریم که نگاه کردن به چهره مؤمن عبادته!»
 از ته دل آهی کشید و گفت: « ما هم یه روزی جوون بودیم. اما از جوونیمون اون طور که باید استفاده نکردیم. حالا دیگه...»
 گفتم: « اختیار دارید حاج‌آقا شما ها مایه برکتید...»
چند دقیقه‌ای گذشت. داشتم از پنجره اتوبوس به طبیعت سرسبز و زیبای کنار زاینده‌رود نگاه می‌کردم که باز دست پیرمرد را روی شونه‌ام احساس کردم! گفت: « ببخشید جوون. می‌دونی چرا به این درخت‌ها ضد زنگ زده‌اند؟!»
 لبخندی زدم و گفتم: « حاجی جون اینها ضد زنگ نیست. این چسب پیونده. فقط رنگش مثل ضد زنگ می‌مونه!»
 با تعجب گفت: «چسب پیوند؟! چسب پیوند دیگه چیه؟»
 گفتم: « درخت ها رو که هرس می‌کنند، این چسب را به اون قسمت‌هایی که شاخ و برگش را بریدند می‌زنند تا زخم های درخت را بپوشونه و اصطلاحا درخت اشک نریزه.»
یه سکوت معنا داری کرد و آروم گفت: «کاشکی یه چسب پیوند هم برای قلب‌های آدم‌ها وجود داشت، تا اون‌ها هم اگه کسی قلبشون را زخمی کرد، اشک نمی‌ریختند!»

 

پیوند


نوشته شده در  جمعه 86/2/28ساعت  12:16 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حسرت
جفای دوستان
نگفتم؟
اگه بخواند،میتونن
اگه قتل بود...
قِلاق سیا و روبا
اشک میریزد دلم
آن روزها رفتند
چرابرف نمیاد؟!
شنا بلدی؟
مراد
دزد
مواظب باشید
ایام عشق
انکار بی فایده است
[همه عناوین(147)][عناوین آرشیوشده]