سفارش تبلیغ
صبا ویژن

- مامان من یه شلوار می‌خوام.
- 4 تا شلوار داری. بپوش اینا رو. برا عید می‌خری!
- هیچ‌ کدومشو با اون کفشام نمیشه پوشید. می‌خوام یه شلوار بخرم که به اون کفشام هم بیاد.
- خوب برو بخر!
- میدونی که من تنهایی نمی‌رم.
- باشه عصر کمتر بخواب تا بریم.

شلوار را می‌خریم. بابا میگه: منم یه پارچه پیراهنی می‌خوام. آبجی میگه منم یه پارچه چادری می‌خوام! من میگم: خوبه من به زور آوردمتون بازار! بابا میگه: همین‌جا بمونید تا برم ماشینو بیارم. من میگم: حیفتون نمیاد زاینده رود به این قشنگی؟ بیاید پیاده بریم. مامان میگه: من حرفی ندارم اما بعدا کی می‌خواد این همه راه برگرده ماشینو بیاره؟ بابامیگه: من میرم با ماشین میام، شما هم پیاده برید.
پیاده میریم.از کنار زاینده رود. رودخونه را تازه لایروبی کرده‌اند. زنده‌رود زنده شده. انبوهی از مرغابی‌ها و پرندگان دریایی با زاینده‌رود صفا می‌کنند. دعوا بر سر پفک‌هایی است که دخترها و پسرها به سویشان پرتاب می‌کنند... درختان همه رنگ‌ها را با هم دارند. سبز، زرد، نارنجی، قرمز!
 آبجی میگه: این همه پرنده از کجا میاند؟ مامان میگه: قدرت خدا رومیبینی؟ چقدر درخت‌ها قشنگ شده‌اند. هر فصلی زیبایی خاص خودشو داره. اگه همیشه بهار بود چقدر کسالت آمیز بود! من میگم: لذت ببرید از این همه نعمت. هیچ جا اصفهان نمیشه!

بابا یه پارچه می‌پسنده. من میگم: منم می‌خوام! آقا لطفا دو تا ببرید! مامان یه پارچه برا خودش می‌پسنده. آقاهه میگه: می‌خواید از اینم دوتا بدم؟! من میگم: بدید آقا، اشکالی نداره!

از مغازه که میایم بیرون صدای اذان تو گوشمون می‌پیچه. مامان میگه: اول بریم یه جا نمازو بخونیم، بعدهم بریم یه پارچه چادری بخریم.
من میگم: چند تا مسجد تو این خیابون سراغ دارم. از این طرف بریم. یکی یکی مسجد ها رو رد می‌کنیم. جای پارک نیست. مامان میگه: موبایل پارک دیگه چه صیغه‌ایه؟ بابا میگه: ببین! داره چریمه می‌کنه. به جای اینکه موقع نماز خودش بایسته و ماشینا رو راهنمایی کنه که کجا پارک کنن، داره تند تند جریمه می‌نویسه... یکی یکی مسجدها رو رد می‌کنیم. من میگم: دیگه مسجد سراغ ندارم...
یه دفعه داد می‌زنم: بابا از این طرف! مسجد حکیم. می‌ریم تو خیابون حکیم. آبجی میگه: جای پارک بودا. رد کردی! بابا دنده عقب می‌گیره. ماشینو پارک می‌کنه. عجب جایی! درست روبروی در مسجد!
نمازو می‌خونیم. پشت سر آیت‌الله مظاهری. بین دو نماز به بابا میگم: به این میگن مسجد. حس می‌کنی نماز توش یه حال دیگه ‌ای داره؟
بعداز نماز، میام بیرون. می‌دونم تا مامان و آبجی بیاند کلی طول میکشه! یاد روزهایی می‌افتم که تو سوز و سرما، با جعفر، دوتایی باموتور میومدیم اینجا نماز.
 همه مسجد را می‌گردم. نگاه می‌کنم. می‌خونم. لذت می‌برم.

مسجد حکیم اصفهان

پ.ن: تصمیم نداشتم به این زودی‌ها چیزی بنویسم. این رفیقم گفت: زود از مطلب قبلی گذر کن. هر چه سریعتر مطلب جدید بنویس.  نکته داره. سریع‌تر... این شد که گفتم این حرف الکی نمی‌زنه. حتما یه چیزی می‌دونه که اینجوری میگه...گذر کردم. به همین راحتی.


نوشته شده در  چهارشنبه 86/8/30ساعت  12:45 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حسرت
جفای دوستان
نگفتم؟
اگه بخواند،میتونن
اگه قتل بود...
قِلاق سیا و روبا
اشک میریزد دلم
آن روزها رفتند
چرابرف نمیاد؟!
شنا بلدی؟
مراد
دزد
مواظب باشید
ایام عشق
انکار بی فایده است
[همه عناوین(147)][عناوین آرشیوشده]