سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این روزها هر کجا که می‌رفتی صحبت از کودکی بود که در بدو تولد روی دست دکتر زبان باز می‌کند و از بلای عظیمی که روز 28 ماه صفر در اصفهان رخ خواهد داد خبر می‌دهد! دکتر هم از ترس کودک را رها می‌کند و کودک با مخ روی زمین می‌آید و هنوز نیامده بدرود حیات می‌گوید! دکتر را دستگیر می‌کنند و وقتی از وی می‌پرسند که چرا کودک را رها کردی می‌گوید که او زبان گشود و از بلای عظیمی که چند روز دیگر رخ خواهد داد خبر داد. پس او را به زندان می‌اندازند و می‌گویند اگر حرف تو درست بود و بلا آمد که آزادت می‌کنیم اما اگر اینچنین نشد اعدامت میکنیم! (اما در این میان کسی پیدا نشد بگوید که آدم حسابی، خوب اگر بلا آمد که اول از همه دکتر بیچاره می‌میرد. چون در زندان است و راه فراری ندارد!)

برای من خیلی جالب و در عین حال ناراحت کننده بود که چگونه موضوع به این مضحکی که دامنهء حیات آن نیز بسیار کوتاه است به نقل مجالس تبدیل می شود و به این سرعت انتشار می یابد؟! در حالی که اگر افراد با آن عقلانی برخورد کرده و حداقل تا زمان موعود که زیاد هم طول نمی‌کشید صبر می‌کردند، هم ذهن خود را دچار آشفتگی نمی‌کردند و هم این استرس را به دیگران واردنمی‌آوردند.

این موضوع برای من از سه جهت قابل بررسی بود.یکی علاقه مردم ما به شایعه پراکنی، دیگری خرافه‌گرایی عامه مردم و در نهایت ترس از مرگ.

در این میان بودند کسانی که این موضوع را حتی شایستهء تحقیق و پیگیری هم نمی‌دانستند اما وقتی کسی از روی کنجکاوی و یا مثل من برای ثابت کردن دروغِ ماجرا، از ایشان می‌پرسید چه کسی این را گفته فقط یک جواب می‌شنید: «همه می‌گویند!» و وقتی می‌گفتی خوب همه بگویند، مگر این که چیزی را همه بگویند اعتباری برای آن می‌آورد؟ می‌شنیدی: «تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها!»

اینکه مطلب به این مسخرگی به شایعه‌ای اینچنین تبدیل شود و به این سرعت گسترش یابد، برای من بسیار جای تامل داشت؛ و در نهایت به این نتیجه رسیدم که شاید چون این موضوع به نحوی از آینده خبر می‌دهد باعث جذابیت آن شده و یا چون نوعی ترس از بلا در متن آن نهفته است باعث شده هرکس بخواهد آن را با دیگری در میان گذاشته و خود را خالی کند. به هر حال فرقی نمی‌کند. مهم این است که چرا جامعهء ما که یک جامعهء دینی تلقی می‌شود اینقدر مستعدِّ ترویج شایعه است و طبیعی است  برای من که در همین جامعه زندگی می‌کنم و تا به حال موارد بسیاری از این دست شایعات را شنیده‌ام بسیار ناراحت کننده باشد.

این قضیه از منظر دیگری هم برای من قابل تامل بود. خرافه‌گرایی! امری که به وضوح گسترش آن را در جامعه می‌بینیم و عملا هیچ گونه اطلاع رسانی و یا مقابله‌ای با آن انجام نمی‌شود. واقعا برایم جالب بود در جمعی از افراد که می‌تواند موضوعات بسیار مهم و علمی‌تری برای بحث وجود داشته باشد، چطور اکثریت افراد با حرارت خاص این موضوع را پیگیری کرده و در مورد آن اظهار نظر می‌کنند! گاهی راهکار می‌دهند، و گاهی آن را به دولت و آمریکا و جنّ و روح و یا ظهور امام زمان و ... ربط می‌دهند!

به نظرم خرافه به خوبی می‌تواند نشانگر سطح فرهنگ یک جامعه باشد.هر چقدر در جامعه‌ای به خرافات اهمیت داده شود و تودهء مردم با صحبت پیرامون آن علاقه خود را به خرافه‌گرایی نشان دهند، آن جامعه دارای سطح فرهنگ پایین‌تری است. و اینجا بود که فهمیدم در چه جامعهء فرهنگی و علمی زندگی می‌کنیم!

به طور حتم ضعف اعتقادی مهمترین عامل گرایش به خرافات است. کسی که اعتقاداتش قوی باشد به هیچ عنوان صحبتی که هیچ سنخیتی با باورهای دینی و اعتقادی او ندارد را قبول نمی‌کند چه برسد که بخواهد با دیگران در میان بگذارد و در مورد آن بحث کند! تازه نگرانی خود را از بابت خطر احتمالی بروز دهد و به دنبال راه چاره بگردد!

در صحبت با افرادی که این شایعه رابسیار جدی گرفته بودند و حتی در پی چاره‌اندیشی برای آن بودند به نوعی ترس از مرگ برخوردم. ترسی ناشی از یک مرگ ناگهانی! در وهلهء اول همه‌شان از مرگی ناگهانی و همه‌گیر می‌گفتند و سعی داشتند برای توجیه آن علت‌های طبیعی و ممکن مثل زلزله، بمب اتم یا شکسته‌شدن سد زاینده رود را بیاورند!

به نظر من کسی که از مرگ بترسد دو دلیل دارد یکی آنکه به جهان دیگر اعتقاد ندارد و مرگ خویش را مساوی با فنا و نابودی می‌پندارد که شاید حداقل در اعتقاد ظاهری ، کمتر کسی از این افراد اینگونه بودند. دستهء دوم کسانی که مرگ را دروازه ورود به جهان دیگر می‌دانند اما برای زندگی در آنجا هیچ توشه‌ای تدارک ندیده‌اند.

در اینگونه موارد که انسان از زمان مرگ خویش آگاه می‌شود شاید اولین اقدام عقلانی که باید انجام دهد تدارک توشه و جبران مافات است اما آنطور که من از حرفهایشان برداشت کردم، اینان که به نظرم اکثر قریب به اتفاق این افراد را تشکیل می‌دادند با وجود اعتقاد به مرگ، وقوع آن را در چند روز آینده برای خود زود تلقی می‌کردند! یعنی علی رغم پذیرفتن این موضوع و احساس نگرانی نسبت به این بلای عظیم که خواهد آمد و جملگی در آن نابود خواهند شد، هیچ کوششی جهت آمادگی برای مرگ انجام نمی‌دادند! و در حرفهایشان به نوعی اعتراض خود را به مرگ زودرس بیان می‌کردند(دقت کنید!)

ناگفته نماند این ترس از مرگ را یکبار دیگر هم در چهره همشهریانم دیده بودم. همین چند وقت پیش که یک قاتل حرفه‌ای پیدا شده بود و ابتدا یک جهانگرد فرانسوی و بعد هم چند نفر دیگر را کشت. شاید باورتان نشود که در آن قضیه هم کار بدانجا رسیده بود که خیلی‌ها می‌ترسیدند از خانه بیرون بروند و در کوچه و خیابان ظاهر شوند! شاید شما هم به یاد داشته باشید بعضی‌هاشان عین این ترس را در مطالب وبلاگ‌هایشان هم منعکس کردند. فراموش نمی‌کنم که در قسمت نظرات وبلاگ یکی از همین افراد گفتم که مگر هر آن، که از خانه خارج می‌شویم و یا در همان خانه که محل امن و آسایش ماست احتمال خطر وجود ندارد؟ مثلا نمی‌شود آدم تصادف کند یا دچار برق گرفتگی شود؟! در ثانی اصلا مگر مرگ حق نیست و ما اعتقاد نداریم که فرشته مرگ فقط در موعد مقرر و به اذن الهی جان ما را اخذ می‌کند؟ پس این ترس بی مورد برای چیست؟ اما در مقابل به جای پاسخی منطقی با کلی فحش و ناسزا روبرو شده بودم! (هنوز کامنت و پاسخش در وبلاگ مزبور موجود است!)

اکنون این موضوع ذهنم را مشغول کرده که 124 هزار پیغمبر از طرف خدا آمدند و انسان را از آن بلای عظیم که در روز معیّن دامنگیر جملگی انسان‌ها خواهد شد، انذار دادند و کسی توجه نکرد، حالا یک شایعه که اگر کسی فقط چند ثانیه به آن فکر کند، به پوچی و بیهودگی آن پی خواهد برد، اینگونه ما را به واکنش واداشته است.

شایعه همینطور درست می‌شود. به همین راحتی... ما کدام شماره‌ایم؟!


نوشته شده در  چهارشنبه 87/12/7ساعت  12:9 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حسرت
جفای دوستان
نگفتم؟
اگه بخواند،میتونن
اگه قتل بود...
قِلاق سیا و روبا
اشک میریزد دلم
آن روزها رفتند
چرابرف نمیاد؟!
شنا بلدی؟
مراد
دزد
مواظب باشید
ایام عشق
انکار بی فایده است
[همه عناوین(147)][عناوین آرشیوشده]