سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتم: «من فقط یه سوال دارم. فقط یه سواله که ذهنم را مشغول کرده. الآن فرصت خوبیه که بپرسم.»
گفت: «بپرس.»
گفتم: «آخه آدم مگه می‌تونه در آن واحد چند نفر را دوست داشته باشه؟!»
گفت: «من یک نفر را بیشتر دوست ندارم.»
گفتم: «اما می‌دونی الآن با چند نفر رابطه داری؟ می‌خوای اسماشون را بگم؟ مهدی، محمد، وحید، مسلم.»
هیچی نگفت.
گفتم: «بگو. خیلی برام عجیبه. من فقط می‌خوام بدونم قضیه چیه. این مساله اصلا برای من قابل هضم نیست. آخه آدم مگه می‌تونه به چند نفر عشق بورزه؟!»
گفت: «من فقط عاشق اونم. اشکامو نمی‌بینی؟!»
گفتم: «اما تو با همشون یه جور حرف می‌زنی. با همشون می‌خندی. با همشون گریه می‌کنی. با همشون میری.»
باز هیچی نگفت.
منم دیگه هیچی نگفتم.
چند لحظه بعد آروم اشکاشو از رو گونه‌هاش پاک کرد و خودش شروع کرد: «من خیلی بدبختم. 20 ساسب سفید!المه. اما تا حالا که روی خوشبختی را ندیدم. 16 سالم بود که مهدی اومد خواستگاریم. بچه بودم. خوشم میومد. فکر می‌کردم همون شاهزاده قصه‌هامه که بااسب سفید اومده!  بابام گفت: یه خواهر بزرگتر از خودش داره. فعلا یه حلقه بیارین تا اسمشون رو هم باشه بعد که خواهرش را بیرون کردیم، عقدشون می‌کنیم، بیاد دستشو بگیره ببره.
یه حلقه آوردند. از اون روز تا حالا دستمه. فقط با بقیه‌شون که میرم بیرون از دستم در میارم. الآن هم همه فامیل می‌دونند که اسم مهدی روی منه.
یه مدت گذشت. کم کم دیدم دوستش ندارم. زیادی چاقه! اما اون عاشق منه. میگه تو خوشکل‌ترین دختر دنیایی.
می‌دونم راست میگه که دوستم داره اما سعی کردم بهش بفهمونم که من دوستش ندارم. فهمید. گفت: اگه زن من نشی آبروتو می‌برم. منم دیگه هیچی نگفتم. فقط گریه کردم. دستامو رو به آسمون بلند کردم و گفتم: خدایا حالا که قراره سرنوشت من اینجوری باشه تو هم هیچ کس دیگه‌ای را جلوی راه من قرار نده. اما خدا هم حرفم را گوش نداد. تو ایران خودرو با محمد آشنا شدم. تو کلاس موسیقی هم از وحید خوشم اومد. قضیه مسلم را هم که خودت بهتر می‌دونی!
می‌بینی؟ من فقط عاشق مسلم هستم، هرچند می‌دونم هیچ وقت بهش نمی‌رسم.»


نوشته شده در  دوشنبه 86/7/30ساعت  12:9 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

مثل همه شب‌ها، موقع خواب، سرم را که روی بالش می‌گذارم، انواع و اقسام فکرها، خیالات و سوژه‌ها به ذهنم هجوم می‌آورند!
غرق در افکارم می‌شوم. سوال‌هایم را می‌پرسم و پاسخ می‌دهم. خاطره‌ها را مرور می‌کنم. خسته می شوم. خوابم نمی‌برد.
می‌دانم تا ننویسم خوابم نمی‌برد.
انگار قلم وسیله‌ای است که با انتقال افکارم به روی کاغذ، ذهنم را تخلیه می‌کند.
دستم را دراز می‌کنم. در تاریکی به دنبال کاغذ و قلم همیشگی می‌گردم. نمی‌یابم.
موبایلم را بر می‌دارم. یک صفحه باز می‌کنم و شروع به نوشتن می‌کنم...
صدای اعتراض برادرم بلند می‌شود: «نصفه شب هم دست از اس‌ام‌اس بازی بر نمی‌داری؟!»
موبایلم را روی سایلنت می‌گذارم. می‌نویسم...
صدای وزوز پشه‌ای از افکارم بیرونم می‌آورد. صبر می‌کنم. نمی‌نویسم. گوش‌هایم را تیز می‌کنم. چندین بار مثل هواپیمای جت بالای سرم ویراژ می‌دهد. بی هدف دستم را بالای سرم تکان می‌دهم. فایده‌ای ندارد. نور موبایل پشه را به سمت من می‌کشاند. یک لحظه می‌بینمش. وای چقدر بزرگ است! بدنم مورمور می‌شود. پتو را روی سرم می‌کشم. شروع به نوشتن می‌کنم...
آن یکی دستم برای لحظه‌ای می‌سوزد. دستم بیرون از پتو مانده است. من حواسم نبوده اما پشه حواسش جمع است. دستم را به زیر پتو می‌کشم .
می‌نویسم. همه را می‌نویسم. برخلاف همیشه، امشب آرزوهایم را هم می‌نویسم. ذهنم خالی می شود. دلم هم. چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم. به راحتی خوابم می‌برد. خواب‌های خوب می‌بینم...
صبح بیدار می‌شوم. روی دستم قرمز شده و به اندازه یک فندق باد کرده است!
 سوژه جدیدی شکل می‌گیرد. موبایلم را بر می‌دارم. شروع به نوشتن می‌کنم...

به خونم زد قلم !

پ.ن: میان نور و ظلمت عالمی دارم نمی‌دانم ... که شامم صبح، یا صبح امیدم شام می‌گردد 

 «مولاناصائب»


نوشته شده در  دوشنبه 86/7/23ساعت  1:23 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

روز قشنگی بود امروز. قشنگ و باور نکردنی.
بعد از 8 سال دیدمش. دقیقا 8 سال و 54 روز!
کجا؟ تو راه دانشگاه. زیر پل خواجو. محل همیشگی آرامش من.
هیچ وقت فکر نمی‌کردم لحظه دیدار، مصداق این شعر صائب قرار بگیرم:
گریه شادی حجاب چهره مقصود شد ... بعد ایّامی که چشمم رخصت نظّاره یافت
بعدش اس ام اس داد: «خودمونیم، خداییش اشک‌هاتم قشنگه!»

...

خدایا! شکر. خدایا! صدهزار مرتبه شکر. خدایا! شکر به خاطر این همه نعمت.
خدایا! شکر به خاطر نعمتی به نام دوست!
 

گریه شادی


نوشته شده در  چهارشنبه 86/7/18ساعت  12:15 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

امام علی(ع): أعجَزُ النّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ ٱکْتِسابِ ٱلإخْوَانِ وَ أعجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَیَّعَ مَنْ ظَفَرَ بِهِ مِنْهُمْ.
ناتوان‌ترین مردم کسی است که در دوست‌یابی ناتوان است؛ و از او ناتوان‌تر آن که دوستان خود را از دست بدهد!

چند شب پیش یکی از دوستان، تو چت ازم پرسید: با توجه به این جمله: « توی این دنیای مجازی به دنبال دوستان حقیقی ام» - که گوشه سمت راست وبلاگت نوشتی- فکر می‌کنی تو این یکسال چقدر در دستیابی به این هدف موفق بودی؟
خودم خنده‌ام گرفته بود! و جوابم فقط یک کلمه بود: هیچی!
گفت چرا؟ براش یه مثال آوردم. از کسی که اکثر اوقات خواننده وبلاگم بود-و هست- نظرات خوبی هم می‌داد. اما تا همین اواخر نمی‌دونست من اصفهانیم! با اینکه من از بدو تاسیس پاک‌دیده در تعریف خودم گفته‌ام که «
اصفهان و زنده رودش را با هیچ کجای دنیا عوض نمی‌کنم
» اما می‌دونیداین دوستمون چی گفته‌بود؟ «وای شما اصفهانی هستید؟! من از کامنت نفر قبلی فهمیدم!» یعنی این همه مدت که میومده وبلاگ من و نظر هم می‌داده نکرده یک بار اون گوشه را بخونه ببینه من کیم!
در طی این یکسال دوستان زیادی پیدا کرده‌ام. دوستانی خوب! اما هنوز نتونستم از تو مانیتور بکشونمشون بیرون! بدیه این دنیای مجازی به اینه که هرچی هم خواننده‌های وبلاگت دائمی باشند و ارتباط کامنتی‌تون هم خوب باشه ولی آخرش فقط محدود به همون کامپیوتره.
اگر از صدقه سر این اردوی جنوب هم نبود، الآن این چهارتا رفیقی که تونستم ارتباطات خارج از نت باهاشون داشته باشم را هم نداشتم! (که البته با اون‌ها هم نه در دنیای مجاز که در دنیای واقعی آشنا شدم. پس از محدوده بحث ما خارجه.)
نکته بعدی شاید بیشتر قابل توجه این عزیزدلم باشه که همیشه من را مسخره می‌کنه که چرا شماره تلفنم را در شناسنامه وبلاگم گذاشته‌ام. یکسال است که پاک دیده را ساخته‌ام و از همان ابتدا شماره‌ام را در پارسی یارم نوشته‌ام. تو این یکسال فقط یک نفر از این طریق باهام تماس گرفته و یک نفر هم اس ام اس داده!!!
نتیجه اینکه اینجا هم همان روح بی اعتمادی همیشگی حاکم است. تا قبل از این با خودم فکر می‌کردم وقتی داریم نوشته‌های روزانه یک نفر را می‌خونیم طبیعی است که پس از مدتی می‌تونیم با شناختی که نسبت به طرف پیدا می‌کنیم، درجاتی از اعتماد متقابل را نسبت به هم داشته‌باشیم. اما پس از این یکسال – و اخیرا پس از آشنایی با وبلاگ دیگر یکی از دوستان- به این نتیجه رسیدم که اصل بر بی اعتمادی است مگر آنکه خلافش ثابت شود!
پس زیاد هم به این ارتباطات وبلاگی دل نبندید. کافیه که چند روز ننویسید. بعد ببینید چند نفر خارج از دنیای نت سراغتون را می‌گیرند! اگر از خواننده های پایه وبلاگتون باشه فوقش اینه که طی چند مرحله کامنت میذاره: 1- پس چرا آپ نمی‌کنی؟! 2- چندین بار اومدم پس کجایی؟! 3- نعطیلش کردی؟ بی خبر؟ حیف بود. حالا می‌نوشتی!    و... تمام. می‌ره و دیگه پشت سرش را هم نگاه نمی‌کنه!

دوستان اینترنتی 

پ.ن: سوء تفاهم نشه. خداراشکر دایره دوستان صمیمی‌ام خیلی وسیعه. از آخوند و حاج‌آقا و مداح و دکتر و مهندس گرفته تا برو بچ دوران مدرسه و بچه‌های دانشگاه و بسیج و کانون و هیئت و برو بچ محل که بعضا دست کج  و کفتر باز و سی‌دی پخش کن و لات و لوت هم توشون پیدا میشه! پس از این لحاظ کمبودی ندارم. بحث سر اعتماده. متاعی که این روزها بدجور نایاب شده!


نوشته شده در  شنبه 86/7/7ساعت  1:19 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

یک سال گذشت از وقتی که پاک دیده را ایجاد کردم. قبلا یک وبلاگ در بلاگفا داشتم و قبل از آن هم یکی دیگر در پرشین بلاگ.قبل‌تر از آن‌ها وبلاگ نداشتم و به طرز عجیبی به خواندن وبلاگ‌های دیگران معتاد شده‌بودم. و قبل از آن هم فقط چت می‌کردم!
دنده عقب بس است! بگذارید از اول اولش بگویم.
در سال 81 اولین بار برای دیدن نتایج کنکور بود که بااینترنت آشنا شدم. بعد از آن مسنجرم هم فعال شد و به چت مشغول شدم. از زمانی که چت را دنیایی پر از دروغ و ریا دیدم به کل عطای نت را به لقایش بخشیدم و رفتم.
مدتی بعد با چیزی به نام وبلاگ آشنا شدم. آن زمان تعداد وبلاگ‌ها محدود بود و اکثرا هم متعلق به یک طیف خاص. اصلا از وبلاگ مذهبی و منبر نت و خانه شهدا و دارالقرآن و این چیزها خبری نبود. وقتی وارد دنیای وبلاگستان می‌شدی، با تعدادی وبلاگ روبرو می‌شدی که همچون حلقه‌ای محکم آنچنان به یکدیگر لینک داده‌بودند، که هر سو می‌رفتی خود را در حصار نوشته‌های آنها می‌دیدی؛ و من صرفا یک خواننده بودم. خواننده همان نوشته‌ها. حتی جرات نظر دادن را هم نداشتم.-شاید هم رغبتی نمی‌دیدم- چندین بار وسوسه شدم که یک وبلاگ از خودم داشته باشم اما به زحمت خودم را کنترل می‌کردم. آن زمان فقط می‌خواندم و می‌نوشتم و یاد می‌گرفتم. بعضی وقت ها با خود می‌اندیشیدم که اگر این همه وقتی که صرف خواندن وبلاگ‌های مردم کرده بودم، صرف درس و مشقم می‌کردم، حال و روزم بهتر از این بود اما الآن می‌بینم در این مدت چیزهایی از این وبلاگ‌ها یاد گرفتم که هیچ‌گاه در کتاب و دفتر و دانشگاه به آن نمی‌رسیدم.
بعد از آن با هزار ترس و لرز یک وبلاگ در پرشین بلاگ ایجاد کردم. اوایل خیلی می‌ترسیدم که مبادا مطالبم مشکلی برایم ایجاد کند. اما چندی بعد دریافتم که به جز خودم و چند نفر دیگر- که برای ازدیاد ویزیت وبلاگ‌های خودشان نظر می‌دهند-  کسی به وبلاگم سر نمی‌زند!
همیشه از صفحه اول پرشین بلاگ حالم به هم می‌خورد! چندین وبلاگ مشخص- بخوانید مزخرف!- بودند که در آن صفحه با نام پربیننده‌ترین‌ها، محبوب‌ترین‌ها، فعال‌ترین‌ها و ... بالا و پایین می‌رفتند. هیچ گاه مقیاس سنجش این‌ها- به غیر از پر بیننده‌ترین‌ها- را نفهمیدم. به همین خاطر به بلاگفا رفتم. در آنجا هم فقط می‌خواندم و می‌نوشتم. اما خودم نبودم. ملاحظاتی رارعایت می‌کردم.- آن زمان وبلاگ چیز بدی بود و حتی آوردن نام آن در تلویزیون هم حرام بود! درست مثل الآن که نشان دادن آلات موسیقی حرام است اما انواع ترانه‌های مزخرف از همین تلویزیون پخش می‌شود! چندتایی از وبلاگ نویسان را هم گرفته‌بودند.- من هم به خاطر همین‌ها و به خاطر دانشگاه، به‌ خاطردنیای بی رحم سیاست، به خاطر خوشامد مخاطب و به خاطر خیلی چیزهای دیگر، خودم نبودم و همیشه رنج می‌بردم که چرا خودم- همان خود اصلی- نمی‌نویسم.
خسته شدم. از این خودسانسوری. از اینکه آنچه دلم می‌خواست نبودم. رها کردم. مدتی وقفه افتاد و دوباره شدم خواننده محض. بعد از آن عزمم را جزم کردم که آرام آرام شروع کنم. گفتم هرچه باداباد. این شد که پاک‌دیده را ساختم. درست همین امروز. روز اول ماه مهر.

گاه نوشت‌های پویا پرتو

پ.ن: ناگفته نماند: هنوز هم خود خودم نیستم. پاک دیده فقط نمایش قسمتی از وجود من است.


نوشته شده در  یکشنبه 86/7/1ساعت  2:6 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حسرت
جفای دوستان
نگفتم؟
اگه بخواند،میتونن
اگه قتل بود...
قِلاق سیا و روبا
اشک میریزد دلم
آن روزها رفتند
چرابرف نمیاد؟!
شنا بلدی؟
مراد
دزد
مواظب باشید
ایام عشق
انکار بی فایده است
[همه عناوین(147)][عناوین آرشیوشده]