• وبلاگ : پاك ديده
  • يادداشت : دالتون‏ها !
  • نظرات : 7 خصوصي ، 24 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام دوست عزيز
    گويند در شبي باراني به دنيا آمد،هنگامي كه او را به مادر نشان دادند، مادر جيغي كشيد و از هوش رفت، پرستاران معتقدند اين مادر حق داشت، چون تمام صورت اين بچه با ابروهاي پرپشتش پوشيده شده بود و زبانش آنقدر دراز بود كه چند بار دور گردنش پيچيده شده بود و خفه نشدنش از اين بابت نيز خود معجزه اي ديگر بود!

    پدرش او را فرزاد نام گذاشت، او بعدها درس خواند و ترانه سرا شد …

    در يك شب باراني كوله پشتي اش را برداشت و رفت تا پله هاي ترقي را دوتا يكي طي كند، ابروهايش را برداشت و مجري شد، زبانش را هم عمل كرد، اما فقط كمي كوتاه شد اما در عوض دچار عارضه اي از اين جراحي شد كه همانا در آمدن خار بر زبانش بود، خاري كه گهگاه بر چشم و چال اطرافيانش فرو مي رفت.

    در شبي نيمه باراني به ناگاه زمان و مكان را فراموش كرد و حرف هايي زد ...
    يك گفتگوي بسيار چالشي غير مرتبط با متن فوق، توسط يك مجري غير جنجالي و خيلي خوب!

    - سلام آقاي مهمان برنامه، من نوكر شما هستم، شما روي دوتا تخم چشماي من جا داريد، بفرماييد.
    -- خواهش مي كنم.
    - امروز قصد داريم يك برنامه چالشي با شما داشته باشيم، لطفا بگيد دوست داريد من از شما چه سؤالي بپرسم؟
    -- از من بپرس كه چه غذايي دوست دارم بخورم؟
    - احسنت و باريكلا! عجب سؤالي! قربان شما بروم، شما چه غذايي دوست داريد ميل كنيد؟
    -- سبزي پلو با ماهي!
    - احسنت به اين حسن سليقه!
    -- من ديگه بايد برم.
    - (مجري تا كمر خم مي شود و به مهمان احترام مي گذارد): خواهش مي كنم، بفرمايين، مزاحم وقت با ارزش شما نمي شم؛
    گفتگوي ما همين جا تمام شد!
    به اميد ديدار