• وبلاگ : پاك ديده
  • يادداشت : پنج خاطره عجيب
  • نظرات : 7 خصوصي ، 35 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    اي بابا!

    نگاه‌هاي روشنفکري...

    مردم دارند زندگي مي‌کنند و ما نشسته‌ايم و تحليل مي‌کنيم.

    تو اون خانوم رو از بيرون جهان زندگي‌ش ديدي. ببين مي‌توني بري توي دنياي افکار و زندگي‌ش؟

    واقعا مي‌توني؟ نمي‌توني! چون نتونستي درکش کني. نتونستي درک کني اون خانوم که اون رفتار زننده رو داشت، توي چه شرايطي بوده.

    بقيه شخصيت‌هايي که توي اين چند تا خاطره اومدن هم،‌ فقط يک وجه شخصيت‌شون ديده شده.

    از شما بعيده.

    کاش يه خورده با اون خانمه حرف زده بودي. يا با بقيه. با اون پيرمرده. با اون پيرزنه. مي‌دونم کار سختيه که توي اون شرايط بخاي از قيافه معترض بري توي قيافه دلسوز و همراه؛ اما خيلي لذت‌بخشه.

    خيلي...

    ارادت داريم. خيلي.

    پاسخ

    سلام حسن عزيزم درست ميگي. اما من هم همه چيز را اينجا نگفتم. مي تونستم کل مکالمه تلفني هاي اون خانمه را بگم. مي تونستم بگم بعد از تماساش چه حرف هاي قلمبه سلمبه اي (که خودم هم فکرش را نمي کردم!) بينمون رد و بدل شد. مي تونستم بگم زن بچه به بغل به نظرم چه قيافه رنگ پريده و معصومانه اي داشت و چطور تا منو صدا کرد اشک تو چشماش جمع شد.مي تونستم بگم ايستادم تا پيرمرد همه قوت اندکش را خورد و فقط نگاهش کردم اما اون يه بار هم سرش را بالا نکرد که ببينه کيه که ايستاده درست بالاي سرش و داره وراندازش مي کنه... من هر چند واقعيت را گفتم اما اين همه واقعيت نبود. شايد بشه گفت سطحي ترين لايه هاي اين اتفاقات را فقط و فقط تعريف کردم. (در محيط اطرافم موثرم! نمي تونم نسبت به آنچه در اطرافم مي گذرد بي تفاوت باشم!) مي توني هنوز اين جمله را در سمت راست وبلاگم ببيني. اگر مي خواستم همه آنچه که در اين چند اتفاق کوچک بر من گذشت را بنويسم. خيلي حرفها براي گفتن داشتم. اما ترجيح دادم بماند. بماند فقط براي خودم...