• وبلاگ : پاك ديده
  • يادداشت : پنج خاطره عجيب
  • نظرات : 7 خصوصي ، 35 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    خاطره اي كه تعريف كردين از اون پيرزنه كه به دختر بيچاره گير داده بود برام جالب بود.

    آخه يه همچين اتفاقي واسه من و دوستام هم پيش اومده

    يه بار منتظر يكي از دوستامون ايستاده بوديم كه يه پسر بچه با التماس اومد گفت( يكي از اين قرآنا ميخرين؟ الهي خير ببينين .الهي عاقبت به خير بشين و ... )دوستم هم دلش سوخت گفت( باشه يكي بده ، حالا قيمتش چنده؟ )پسره گفت (هر چي دادي)

    دوستم گفت( قبلي چقد داد؟ ) پسره جواب نداد

    دوستم هم 500 تومن بهش داد.پسر گفت اين خيلي كمه

    بعد دوستم باز 200 تومن ديگه داد

    گفت نه كمه

    دوستم گفت( بيا اصلا پسش بگير نميخوام)

    پسره در رفت ولي هي ميگفت( الهي خير نبيني.حرومت باشه..حروم خودت و پدر مادرت باشه!!!!!)

    دوستم بيچاره گريش گرفته بود

    گفت( بيا بگيرش نميخوام اصلا)

    ولي پسره در رفت.

    عجب آدمايي