سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امروز برای یکی از دوستانم روز خیلی بدی بود. بیچاره خیلی شوک‍ه شده بود. رنگش پریده بود. اشک تو چشماش جمع شده بود و درست نمی‌تونست صحبت کنه. دقیقا قیافه‌اش شده بود مثل یک عاشق ورشکسته. من که نمی‌تونستم درک کنم الآن در چه وضعیتیه اما به قول شاعر گفتنی: «رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر درون».
موضوع این بود که اصلا نمی‌تونست باور کنه که دختری که چهار ساله داره بهش فکر می‌کنه یکدفعه بره و ازدواج کنه!
انصافا دختر خیلی خوبی بود. محجبه و با حیا و درس‌خون.از همون ترم اول رفته بود تو فکر این دختر. حتی موضوع را با خانواده اش هم در میان گذاشته بود ولی به اون‌ها گفته بود صبر کنند تا ترم آخر و حالا ترم آخرش بود! اما امروز دختره اومده بود، با یک حلقه تو انگشتش! بعد هم که تحقیقات به عمل آورده بود،  مطمئن شده بود که همین چند روز پیش ازدواج کرده.
نکته مهم اینجاست که توی این چهار سال حتی یک کلمه هم در این مورد با اون دختر صحبت نکرده بود. فقط هر موقع می‌دیدش یه جوری می شد! از بین دوستانش هم فقط به من گفته بود اون هم موقعی بود که می‌خواست به خانواده‌اش بگه و اومد با من مشورت کرد. البته فکر می‌کنم تو این مدت خود دختره هم یه بوهایی برده بود اما خوب مگه اون دختر چقدر می‌تونه صبر کنه تا این رفیق ما قدم پیش بزاره؟ اصلا مگه یه دختر چقدر می‌تونه بر اساس حدسیاتش روی یک نفر حساب کنه؟
این رفیق ما امروز یک شکست واقعی را  تو زندگیش تجربه کرد و با اون حال و روزی که من ازش دیدم فکر نمی‌کنم حالا حالاها مزه تلخ این شکست از زیر زبونش بیرون بره.
 اما واقعا چرا؟ چرا باید اینطور بشه؟ چرا یه نفر که خودشو بچه مذهبی می‌دونه و می‌خواد پاشو از خطوط قرمزی که سالهاست پدر و مادرش به نام دین تو گوشش می‌خونند فراتر نزاره، باید اینطور تو این مسیر شکست بخوره؟ آیا بعدا همون دین یا حداقل متولی‌های فعلی اون پاسخ گوی سوء رفتارهای احتمالی این رفیق ما خواهند بود؟ آیا بعدا اونا می‌تونند با همون دین اثرات مخربی که این شکست روی روح و جسم این فرد می‌زاره را التیام بدهند؟

دختر و پسر- روابط - راهکارها

خیلی روی این موضوع فکرکردم که چرا کار این رفیق ما که اصطلاحا خودشو یه بچه مذهبی می‌دونه به اینجا رسید و نیز خیلی فکر کردم که چه کارهایی می‌تونست انجام بده که کارش به اینجا نکشه. خودش اولین چیزی که گفت این بود که: کاش همون ترم اول مثل خیلی‌های دیگه رفته بودم و با دختره دوست شده بودم. می‌گفت اینجوری حداقل خیالم راحت بود که تا آخر عمر مال خودمه. می‌گفت نباید دست روی دست می‌گذاشتم تا یکی دیگه بیاد و پیش دستی کنه و حالا من بشینم و زانوی غم بغل بگیرم.
خوب من چی در جوابش باید می‌گفتم؟ من که یه بار دیگه بهش مشورت داده بودم و نتیجه مشورتم اینجوری از آب دراومده بود دیگه چی می‌تونستم بگم؟
فکر می‌کنم این رفتارهای بچه مذهبی‌های ما هم به یک آسیب شناسی جدی نیاز داره چون همونطور که بقیه از اون طرف بام افتاده‌اند انگار خودمون هم داریم از این طرف می‌افتیم!
از صبح تا حالا فکرم مشغول همین موضوعه و آخرش هم به این نتیجه رسیدم که: قسمت و مصلحت به جای خود اما فرصت ها را نباید از دست داد. حالا چه جوریشو دیگه من نمی‌دونم.


نوشته شده در  پنج شنبه 86/2/20ساعت  4:10 عصر  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حسرت
جفای دوستان
نگفتم؟
اگه بخواند،میتونن
اگه قتل بود...
قِلاق سیا و روبا
اشک میریزد دلم
آن روزها رفتند
چرابرف نمیاد؟!
شنا بلدی؟
مراد
دزد
مواظب باشید
ایام عشق
انکار بی فایده است
[همه عناوین(147)][عناوین آرشیوشده]