لحظات آخر، سپاه دشمن امام را محاصره کرده بود. امام در گودال قتلگاه افتاده بود و راز و نیاز میکرد. به ناگاه یکی از فرزندان کوچک امام حسن(ع) به نام عبدالله، از خیام حرم بیرون دوید و به طرف گودال روان شد. امام زینب کبری را ندا داد و فرمود: «خواهرم! او را نگاه دارید. این قومِ کینه توز او را میکشند.» زینب(س) در پی او دوید تا او را مانع شود اما نتوانست. عبدالله میگفت: «به خدا سوگند از عمویم جدا نمیشوم. او یار و یاوری ندارد.» و خود را به امام رسانیده و در آغوش عمو قرار گرفت.
در آن لحظه یکی از افراد دشمن شمشیر خود را بالا برد تا ضربتی بر امام فرود آورد. عبدالله تا این صحنه را دید، فریاد زد: «ای ناپاک زاده! آیا میخواهی عمویم را بکشی؟» سپس دست خود را سپر شمشیر دشمن قرار داد، شمشیر فرود آمده دستش را قطع کرد و به پوست آویزان کرد. عبدالله فریاد زد: «آه! مادر جان...»
امام علیهالسلام او را در آغوش گرفت و فرمود: «فرزند برادرم! صبر کن و بر این مصیبت شکیبا باش که الآن خدا تو را به پدران صالحت ملحق میکند.» سپس حرملة بن کاهل که از دور شاهد عشقبازی کودک باعموی خویش بود، تیری در چله کمان نهاد و آن را به سینهء عبدالله افکند و او را برای همیشه خاموش کرد.