سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پس از علیِّ اکبر، قاسم‌ابن الحسن بود که نزد امام آمد و اذن میدان خواست. امام اجازه نفرمودند چرا که او نوجوانی بود که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود. قاسم بسیار اصرار کرد که سودی نبخشید پس به دست و پای امام افتاد و بر آن بوسه زد تا امام او را بلند کرده و اجازه جنگ به او دادند.

زره‌ها و چکمه‌ها آوردند اما هیچکدام انداره قاسم نبود. پس باهمان پیراهن و باهمان نعلین که بند یکی از آن‌ها هم پاره بود به میدان آمد.

رجز می‌خواند و یکی از پس از دیگری دشمن را به خاک می‌افکند تا آنجا که با همان سن کودکی سی و پنج نفر را به درک واصل کرد. کوفیان که چنین دید گروهی بر او حمله کردند و یکی از افراد دشمن ضربتی بر فرق او زد که از اسب به زمین افتاد و در همان حال فریاد زد: «عموجان!»

امام علیه‌السلام که از دور شاهد نبرد پسر برادر بود تا چنین دید، به شتاب آمد و از صفوف دشمن گذشت و جماعتی را کشت. کوفیان که چنین دیدند برای کمک به بازماندگان به امام حمله کردند که در این میانه جسم قاسم زیر سم اسبان آنان کوبیده شد. اما خود را به بالین قاسم رسانید در حالی که قاسم پا بر زمین می‌کشید. امام صورت بر صورت پسر برادر نهاد و فرمود: «چقدر بر عموی تو سخت است که او را به کمک بخوانی و از دست او کاری بر نیاید.»

آنگاه امام جسم قاسم را برداشت و به پشت خیام برد و در کنار جسم پاک علیِّ اکبرش نهاد...


نوشته شده در  شنبه 87/10/14ساعت  12:41 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حسرت
جفای دوستان
نگفتم؟
اگه بخواند،میتونن
اگه قتل بود...
قِلاق سیا و روبا
اشک میریزد دلم
آن روزها رفتند
چرابرف نمیاد؟!
شنا بلدی؟
مراد
دزد
مواظب باشید
ایام عشق
انکار بی فایده است
[همه عناوین(147)][عناوین آرشیوشده]