چون همه اصحاب شهید شدند و جز زنان و کودکان کسی باقی نماند، امام دستِ خود را به سوی آسمان بلند کرده و فرمود: «آیا کسی هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ آیا خدا ترسی هست که درباره ما از خدا بترسد؟ آیا فریاد رسی هست که در راه خدا به فریاد ما رسد؟ آیا یاری کنندهای هست که به امید پاداشِ خدا ما را یاری کند؟ »
در آن لحظه فریاد شیون و نالهء بانوان حرم برخاست. پس امام به خیمهها آمد و فرمود: «کودکم علی را بیاورید تا وداعش گویم» امّ کلثوم عرض کرد: «»برادر جان! این کودک سه روز است که آبی ننوشیده است. برای او کمی آب بطلب. شاید این قوم لجوج به کودکی او رحم کنند.
امام کودک را روی دست گرفت و در مقابل سپاه دشمن ایستاد و ندا داد: « ای قوم! برادر و فرزندان و یارانم را کشتید . جز این کودک کسی نمانده است. این نیز بی هیچ گناهی از تشنگی به خودمیپیچد. کمی آب به او دهید.»
در همین حال که امام با لشگر سخن میگفت، و آنها را به دین جدّ خود فرا میخواند، حرملة بن کاهل تیری به گلوی کودک زد و او را شهید کرد.
امام دست خود را از خون گلوی کودک پر نموده و به آسمان افشاند که حتی قطره ای از آن به زمین باز نگشت. سپس فرمود: «بارالها! این کودک در نزد تو کم بهاتر از بچهء ناقهء صالح نیست. چنانچه اینک پیروزی ما مقدر نیست آن را بهترین توشهء ما ساز.»
سپس به پشت خیام آمده و با نوک شمشیر گودالی حفر کرد و کودک شش ماههاش را در آن نهاد...