این چند روزه مرتب تلویزیون میگفت خبری در راه است. اما ما که نمی دونستیم خبرش مربوط به همین امروزه!
امروز صبح قبل از رفتن به دانشگاه یه کاری داشتم که مجبور شدم 4 تا اتوبوس سوار بشم. از اتوبوس اول که پیاده شدم، راننده بلیط نگرفت. مردم که پرسیدن چرا؟ گفت: روز انرژی هستهایه! خوشحال شدیم! به خودم گفتم این انرژی هستهای عجب انرژی خوبیه! از همین الآن اثراتش مشخصه!
تو چهار باغ، معمولا از شیخ بهایی تا انقلاب را پیاده میرم. کمتر از 500 متر راهه. اماامروز، خواستیم هم مثلا از این مزایای انرژی هسته ای بیشتر استفاده کنیم و هم زودتر برسیم. به خاطر همین سوار اتوبوس شدم. وقتی خواستم پیاده بشم، راننده 2 تا بلیط گرفت! گفتم چرا؟! گفت اینا اتوبوسهای ملکشهره. گفتم آخه من که فقط یه ایستگاه سوار شدم. گفت فرقی نداره خوب بود سوار نشی! 2 تا بلیط دادم بهش. به خودم گفتم کاشکی مثل هر روز پیاده اومده بودم. این راننده که تلافی اون بلیط را هم در آورد... دیگه اصلا نشد بهش بگم امروز روز انرژی هستهایه!
سوار اتوبوس بعدی شدم. موقع پیاده شدن دیگه بی خیال این انرژی هستهای شده بودم. به خودم گفتم حتما اون راننده اولیه اشتباه کرده. یا اصلا خودش نذر کرده به مناسبت امروز که روز انرژی هستهایه از مسافرها بلیط نگیره. تو همین فکرها بودم که رسیدیم به ایستگاه مورد نظر. بلیطم را آماده تو دستم گرفته بودم. دادمش به راننده. اما بلیط نگرفت! وقتی با نگاههای متعجب مردم روبرو شد، گفت: امروز احمدی نژاد اومده اصفهان و گفته از کسی بلیط نگیرید! یه پیرزنه گفت: خدا خیرش بده. عجب رییس جمهور خوبیه! کاشکی همیشه میومد اصفهان!
سوار اتوبوس بعدی شدم. بلیط ندادم و پیاده شدم. تو فکر این همه خوبیهای انرژی هستهای بودم که با صدای راننده به خودم اومدم: آقا دانشجویی؟!خجالت نمیکشی بلیط نمیدی؟ هیچی نگفتم. خجالت هم کشیدم. فکر کنم سرخ هم شده بودم. دستم را کردم تو جیبم که بلیط را در بیارم و بهش بدم که دو تا پیرمرد هم پشت سر من بلیط نداده پیاده شدند. قبل از اینکه راننده چیزی به اونا بگه یکیشون گفت: آقا امروز روز انرژی هستهایه! میگن اتوبوس مفتیه! راننده گفت کسی چیزی به ما نگفته. در همین حین اون یکی پیرمرده به من گفت: برو پدر جان! برو به درس و مشقت برس. نمیخواد بلیط بدی! دستم را از تو جیبم در آوردم و خواستم برم که راننده از پشت فرمون بلند شد و عصبانی گفت: آقا کجا؟ نمیخوای بلیطت را بدی؟ دیگه خیلی ضایع شده بودم. همه داشتند بر و بر ما رو نگاه میکردند. بلیطم را درآوردم و خواستم بهش بدم که همون پیرمرد اولیه دستم را گرفت و گفت: آقا مگه نمیگم بلیط نده! مال پدرش نیست که بخواد بگیره. بیت الماله. مال خودمونه. امروز هم که مفتیه! راننده دیگه خیلی عصبانی شده بود.سر پیر مرده داد زد: باباجون! باید به ما اعلام کنند بلیط نگیریم یا به شما؟ کسی چیزی به ما نگفته. اصلا انرژی هستهای چه ربطی به اتوبوس ما داره؟ مگه سوخت اتوبوس از انرژی هستهایه؟!
دستم را از تو دست پیرمرد بیرون کشیدم و بلیط را بهش دادم. داشتم میرفتم که پیرمرد رو به راننده کرد و گفت: به به! اینجوری میخواهید انرژی هستهای را بیارید سر سفره مردم؟!