دیشب تا صبح از درد به خودش میپیچید. فقط صدای آه و ناله بود که از اتاقش میومد.
صبح دیگه دردش به اوج خودش رسیده بود.اونقدر درد میکشید که حتی نمیتونست گریه کنه. گفت: زنگ بزنید به دائی تا بیاد همین دو تا آمپول را بهم بزنه بلکه یه کم آروم بگیرم. مادرش گفت: اگه میتونی تحمل کن. این آمپولا ضرر داره. گفت: دیگه طاقت ندارم. نمیبینی دارم میمیرم؟
زنگ زدند به دائی. اینجا نبود. رفته بود مسافرت.
دیگه امیدش از همه جا قطع شد. سرنگ هایی که آماده بالای سرش گذاشته بود را گرفت تو دستش و با حسرت نگاهشون کرد. یکدفعه سرنگ ها را پرت کرد یه گوشهای و دوباره دوید سر دستشویی تا بالا بیاره.
برگشت، اومد خوابید و صدای آه و نالش به هوا رفت.مادرش نمیتونست ببینه که بچهاش اینجور درد میکشه و ناله میزنه. رفت اون شالی که حمید از کربلا آورده بود را آورد. گفت بزار روی شکمت. انشالله خوب میشی.
شال را گذاشت رو شکمش. دیگه دردی احساس نمیکرد. مثل آبی بود که روی آتش ریخته باشند.
چند دقیقه بعد، فقط صدای یا حسین، یا حسین بود که از اتاقش میومد. داشت گریه میکرد و برای خودش روضه امام حسین میخوند.
پ.ن: همین امروز اتفاق افتاد. روز ولادت امام حسن عسکری(ع).