گفتند: جنگ تمام شد! دشمن فرار کرد! و این هدیهای است از جانب آنها که پذیرفتهاند جنگ را باختهاند!
مردم خوشخیال تراوا گمان کردند که در جنگ پیروز شدهاند و این اسب چوبی نشان از پذیرش شکست از سوی دشمن دارد. تراواییان به دست خود دروازهها را گشودند و آن را وارد شهر کردند. چندین شبانهروز به پاس این پیروزی، در اطراف آن به جشن و پایکوبی پرداختند و آنگاه که خسته از هلهلههاشان در خماری این مستی به خواب رفته بودند، سربازان از دل آن اسب چوبی بیرون ریختند و شهر را در آتش قهر خود سوزاندند. سران قوم را از دم تیغ گذراندند، مردانشان را کشتند و زنانشان را به کنیزی بردند.
پس از آن تراوا و مردمانش به افسانهها پیوستند ولی سرگذشتشان را سینه به سینه به نسلهای پس از خود بازگو کردند؛ و اکنون پس از قرنها، افسانهها دوباره تکرار میشوند. تراوا افسانهای است که امروز پای از داستانها فراتر نهاده و در جغرافیای تمدنی عینیت یافته است. به راستی ما در کجای این جغرافیا قرار داریم؟
اسبی که ساخته ایدئولوژی و فرهنگ ماتریالیستی غرب است به راحتی پا به تمدن ما گذاشته و تیغ دارانی شوم از دل آن بیرون آمدهاند و قهقهه زنان شعله در خرمن سالها فرهنگ و هویت ما انداختهاند. آنها تنها به کشتن روح ما اکتفا نکردهاند و با تیرهایی زهرآگین نسلهای آینده را نیز آماج حملات خود ساختهاند.
جای گلایه نیست چرا که ما هم همچون تراواییان خود دروازهها گشودیم و آن را وارد مدنیت خود کردیم و با خیالی خام در اطرافش هلهله کردیم و رقصیدیم. فریادهای بزرگان و دلسوزان قوم مبنی بر «شبیخون فرهنگی» دشمن را «توهم توطئه» خواندیم و بدین سان از توطئه پنهان ریش قرمزهای سرمایه و سیاست تغافل ورزیدیم.
چه بسا نسلهای بعدی تراوا حسرت آن را میخوردند که ای کاش پدرانشان در همان شب جشن و سرور برای تکمیل آن پیروزی عظیم، اسب چوبی هدیه دشمن را میسوزاندند!