سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تو این چهار- پنج روز که مشهد بودم، چندتا اتفاق عجیب برام افتاد که بدم نیومد محض یادگاری هم که شده اینجا بنویسمشون:

1- روز اول به همان دلیل که همه می‌دانند( هزینه بالای قبض موبایلم در ماه گذشته!)، رفتم یه کارت تلفن 1800 تومانی را به 2000 تومان خریدم تا به چندتایی از دوستان زنگ بزنم. اولین تماسم را گرفته بودم و تازه داشتم احوال‌پرسی می‌کردم که یه خانمی اومد و با التماس گفت: « آقا تو رو خدا اجازه بدید من یه تماس بگیرم. خیلی فوریه.» من هم لحن صحبت این خانم را که دیدم گفتم حتما یه مشکلی پیش اومده که اینجور داره التماس می‌کنه و می‌خواد بی نوبت زنگ بزنه. به خاطر همین سریع خداحافظی کردم و ایستادم کنار تا خانم زنگشون را بزنند؛ اما دیدم اومد جلو و با کمال پررویی گفت: « خوب با چی زنگ بزنم؟ کارتت را بده تا زنگ بزنم!» ما رو میگی؟ یه چند ثانیه همینجوری از تعجب خشکمون زده بود که این بابا یا تا حالا از تلفن کارتی استفاده نکرده و اصلا نمی‌دونه باید بره کارت بخره و یا هم که واقعا کارش اورژانسیه که اینجوری از من می‌خواد که کارتم را در اختیارش بزارم. به تیپ و قیافه‌اش که نگاه کردم، دیدم با تیپی که اون زده احتمال اول خیلی بعید به نظر می‌رسه، پس گذاشتم به حساب اینکه حتما یه مشکلی پیش اومده و کارش واقعا اورژانسیه. به همین دلیل با اکراه کارت نازنینم را که 200 تومان هم بالای قیمت خریده بودم بهش دادم و ایستادم کنار.
 کنجکاو شده بودم ببینم چی شده که این خانم اینجوری هم تلفن منو قطع کرده و هم داره از کارت من استفاده می‌کنه! اول یه شماره گرفت که کدش 0662 بود- (الآن تو تقویمم دیدم کد بروجرده)- و از همون ابتدا بدون سلام و احوال پرسی شروع کرد به داد زدن و بد و بیراه گفتن! مضمون کلی حرفاش این بود که: « فلان فلان شده! حالا دیگه دیده‌اند که با کس دیگه‌ای می‌پری؟! خاک بر سرت! مگه من چیم از اون کمتره؟...» من هم که دیدم قضیه داره ناموسی می‌شه! یه کم رفتم عقب‌تر و فاصله را بیشتر کردم اما خودش از بس داد می‌زد بازم صداش به گوش‌می‌رسید.
 این تماسش با همه فحش‌هایی که رد و بدل شد حدود 5 دقیقه طول کشید و کارت من بیچاره بود که همینطور داشت از پولش کم می‌شد. منم هر دقیقه یکبار میومدم، می‌زدم به شیشه و می‌گفتم: خانم جان! زود باش من خودم کار دارم. که اون خانم هم سریع لحنش عوض می‌شد و با قیافه ‌مظلومانه‌ای می‌گفت: چشم آقا. الآن تموم میشه. و بعد دوباره شروع می‌کرد: « خاک بر سرت. لیاقتت همون دختره بیشعوره با اون دماغ زشتش ...»
 وقتی قطع کرد رفتم جلو تا کارتم را بگیرم که دوباره گفت: « آقا تو روخدا! من یه تماس دیگه بگیرم!» بعد هم بدون اینکه من تایید کنم، کارت را گذاشت داخل تلفن تا زنگ بزنه اما صدا بوقش در اومد و نوشت: کار غیر مجاز است! ما هم خوشحال. گفتیم خوب خانم بسه دیگه. انگارتلفن هم خراب شد. اما باز هم با کمال وقاحت گفت: « آره. این خرابه. بریم از اون یکی زنگ بزنیم!» و سریع رفت سراغ تلفن بعدی که پنج – شش متر اون طرف‌تر بود.من هم فقط به امید به دست آوردن دوباره کارتم دنبالش راه افتادم. همون موقع یاد مثل معروفی افتادم که می‌گن: « گوشت را انداخته به دهن گربه و داره دنبالش می‌دوه!»
این بار یه شماره گرفت که اولش 0916 بود و شروع کرد به صحبت که: « سلام عزیزم! همین الآن زنگ زدم حالشو گرفتم! بهش گفتم اینقدر دنبال من راه نیوفته چون من الآن یه طلای دیگه دارم!!!...» حدود 10 دقیقه هم با این یکی دل داد و قلوه گرفت. منم  طبق روال همون دفعه قبل – منتها کمی عصبی تر- هی می‌رفتم می‌زدم به شیشه که خانم زود باش. اما این بار دیگه انگار اصلا حرفای من را هم نمی‌شنید!
تا اینکه دیگه عصبانی شدم و رفتم جلو و گفتم:« خانم جان. کارتم تموم شد. زود باش قطعش کن دیگه.» اونم با هزار ناز و عشوه به اون طرف گوشی گفت:« یه آقایی اینجاست که انگار خیلی عجله داره زنگ بزنه. خودم بعدا بهت زنگ می‌زنم عزیـــــــزم!» بعد هم قطع کرد و دوباره در کمال ناباوری به من گفت:« آقا یه زنگ دیگه؟!» من هم بدون اینکه اجازه بدم حرفش تموم بشه پریدم کارت را درآوردم و گفتم:« خانم شما انگار حالت هم خوب نیست ها؟ کارفوری و اورژانسیت این بود؟ کارت منو تموم کردی تازه بازم می‌خوای زنگ بزنی؟!» گفت:« آقا شرمنده‌ام به خدا. دیدید که زندگیم بسته به این دو تا تماس بود!!!» بعد هم تشکر کرد و رفت!
کارت را که داخل تلفن گذاشتم دیدم فقط 200 تومانش باقی مونده. بی خیال زنگ زدم شدم و راه افتادم به طرف حرم. تو راه همش به این فکر می‌کردم که معنی زندگی را هم فهمیدیم!

2- ساعت 11 شب بود. به قصد حرم از هتل اومدم بیرون. تو حال و هوای خودم بودم و داشتم یه دم سلحشور با خودم زمزمه می‌کردم: «تا مشکتو تو آب زدی... موجای دریا شد آروم..... تا روبه ساحل اومدی... بغضی نشست توی گلو...!» همون موقع بود که یه خانم بچه به بغل از کنارم رد شد.
 چند قدم بیشتر نرفته بودم که دیدم یه صدایی اومد: ببخشید آقا! برگشتم. گفتم: با منی؟ گفت: آره. ببخشید 400 تومان پول دارید به من بدید؟ ـ یاد تلفن دیروز افتادم!- خواستم ول کنم و برم. اما نمی‌دونم چی شد که یه چند لحظه همینطور نگاهش کردم و دیدم اصلا تیپ و قیافه‌اش به این قبیل آدما که اتفاقا زیاد هم باهاشون برخورد کرده‌ام نمی‌خوره.گفتم: می‌خوای چیکار؟ گفت: می‌خوام برا این بچه یه شیر بخرم. نگاه کردم دیدم گردن این بچه همچین کج شده و بی حال رو شونه مادرش افتاده که دلم به حالش سوخت. گفتم: حالا چرا 400 تومان؟ گفت: آخه من گدا نیستم! در همون حال که داشتم پول را از تو جیبم درمی‌آوردم گفتم:« من پول خرد ندارم، با 500 تومان کارت راه می‌افته؟» گفت:«آره. ممنون.» پول را بهش دادم و رفتم.

3- از حرم برمی‌گشتم که صدای میو میوی یک گربه توجهم را به خودش جلب کرد. نگاه کردم دیدم یه گربه سرشو برده توی یک کارتن خالی و انگار سعی داره یه چیزی از توش بخوره. همون موقع پیرمردی هم که چند قدم جلوتر از من راه می‌رفت، ایستاد و این صحنه را نگاه می‌کرد. اما یه دفعه دوید و رفت یه لگد محکم نثار گربه کرد و خودش کارتن را بلند کرد و یه چیزی از توی اون برداشت! گربه هم طوری که انگار به این رفتار عادت داشته باشه، هیچی نگفت و آروم آروم رفت سر یک کیسه زباله. تعجبم از اونجا بیشتر شد که همون پیرمرد دوباره رفت گربه را زد و خودش کیسه زباله را باز کرد و شروع کرد به جستجوی داخل اون! من هم در حالی که چند تا علامت تعجب بزرگ بالای سرم در اومده بود! راهمو کشیدم و رفتم. در همین حین دیدم گربه از کنارم رد شد و چند لحظه بعد  پیرمرد هم به دنبالش...

4-ناهار را خوردیم و با داداشم از مهمونخونه حضرت بیرون اومدیم. سرم را زیر انداخته بودم که چشمم تو چشم این همه مشتاقانی که به امید یه لقمه غذای تبرکی اونجا ایستاده بودند نیفته. از محدوده حصاربندی شده که خارج شدیم، درخواست‌های عاجزانه یه پیرزن به یه دختر که یه ظرف غذا تو دستش بود توجهم را جلب کرد:« ننه خدا خیرت بده. مریضم. حداقل یه مشت از برنجاش بده...» دختر هم یه مشت برنج برداشت و ریخت کف دست پیرزن! پیرزن هم سریع برنجها رو خورد و دوباره راه افتاد دنبال دختر و دستش را دراز کرد و همون درخواستش را تکرار کرد:« ننه الهی پیر شی یه مشت دیگه برنج بده...» دختر هم دوباره یه مشت برنج ریخت کف دست پیرزن و رفت و برای بار سوم نیز همین اتفاق تکرار شد.
درخواست چهارم پیرزن بود که با اعتراض دختر همراه شد:«خانم خیلی پر رویی. برنجام تموم شددیگه. ما خودمون شیش نفریم!...» پیرزن هم عصبانی شد و گفت: «خدا لعنتت کنه که یه مشت برنج را به من پیرزن نمیدی. خدا لعنتت کنه!!!»

5- بعد از قضیه پیرزنه در حالی که داداشم از خنده روده بر شده بود از اون خداحافظی کردم و رفتم همونجا روبروی مهمونخونه حضرت، کنار دیوار ایستادم و داشتم در این همه جلال و جبروت دستگاه امام رضا سیر می‌کردم که یه پیرمرد قد خمیده، عصا به دست اومد کنارم ایستاد و شروع کرد یه چیزایی زیر لب زمزمه کردن...
شاید چند دقیقه طول نکشیده بود که یه نفر اومد یه تکه نون با یه مقدار برنج که توی ظرف یه بار مصرف ماستش ریخته بود داد به دست پیرمرد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت! پیر مرد هم عصاشو تکیه داد به دیوار و آروم،  با هزار زحمت نشست رو به دیوار و شروع کرد به خوردن روزی امروزش!
 

پیرمرد

پ.ن1: همه اینایی که گفتم عین واقعیت بود. اصلا نمی‌خوام نتیجه خاصی از اونها بگیرم فقط و فقط به خاطر اینکه برای خودم ـ تاکید می‌کنم برای خودم ـ اتفاقات جالبی بود، اینجا نوشتم.
پ.ن2: دوستان می‌دونند که حس خاطره گویی من اگه گل کنه دیگه نمیشه جلوشو گرفت. حالا هم اگه می‌خواستم با تموم جزئیات و با همه توصیفات و با همه احساساتی که اون لحظه رخ داده بود بنویسم، حتما بیشتر از این‌ها می‌شد.
پ.ن3: با طولانی نوشتن توی وبلاگ مشکل دارم. به نظرم اگه بنا باشه هر پست آدم اینقدر طولانی بشه همین روزهاست که فرهنگ وبلاگ نویسی - و شاید هم وبلاگ خوانی – بر باد فنا بره. پس پیشاپیش عذرخواهی می‌کنم و توصیه می‌کنم آف لاین بخونید و اگر هم همشو نخوندید، خواهشا کامنت نزارید.


نوشته شده در  پنج شنبه 86/6/8ساعت  4:27 عصر  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حسرت
جفای دوستان
نگفتم؟
اگه بخواند،میتونن
اگه قتل بود...
قِلاق سیا و روبا
اشک میریزد دلم
آن روزها رفتند
چرابرف نمیاد؟!
شنا بلدی؟
مراد
دزد
مواظب باشید
ایام عشق
انکار بی فایده است
[همه عناوین(147)][عناوین آرشیوشده]