از من جایی چیزی به جا مانده است. چیست یا کجاست؟ نمیدانم. فقط میدانم که هر لحظه کمبودش را با تمام وجود احساس میکنم.
به اطرافم مینگرم. هر آنچه به دستم میرسد را به کنار میکشم. پر نمیشوم.
میخواهم از خودم خالی شوم!
زندهام اما زندگی نمیکنم. شاید خیال یک زندگی است. تقلید شبها و روزها. بلغور گفتگوی آدمها.
چیزی از من بدون من در گذشته به جا مانده است.
بعد از آن حتی یک روز هم به طور واقعی خوشحال یا ملول نبودهام. دلم برای کسی، چیزی نتپیدهاست. چشمم کسی را نگرفتهاست. از دیدن و ندیدن کسی به معنای واقعی شاد یا غمگین نبودهام.
روحم زندانی کسی، چیزی یا جایی است.
فکر میکنم در محیط اطرافم مؤثرم. اما اثر واقعی خود را نمیتوانم بگذارم. بعد از آن میبینم که بود و نبودم بر محیطم اثری نداشتهاست.
چیزی در من گم شدهاست.
فکر نکنید غصهای دارم. نه! حتی عرضه غصهدار شدن را هم ندارم. جسارت غصهدار کردن کسی را هم.
پ.ن: این حرف ها از آن من هست و مال من نیست.