نمیدونم چشم و هم چشمی راباید یک بیماری بدونیم یا یک رذیله اخلاقی ویا یک اسم دیگه براش پیدا کنیم. اماهر چی که هست بد مَرَضیه!
چند شب پیش مراسمی داشتیم. - که به جهت جلوگیری از ایجاد اختلافات خانوادگی از دادن مشخصات مراسم فوق معذورم!- بله! مراسمی داشتیم که همانا تنها چیزی که به وضوح در آن نمایان بود چشم و هم چشمی بود و بس. همان شب تا صبح فکرم مشغول این قضیه بود و این سوال مدام در ذهنم وُول میخورد که چرا؟! چرا باید یک نفر به خاطر چشم و هم چشمی کاری کند که زندگی را به شوهر و فرزندان خود تلخ کند؟
چند روزی است که پس لرزههای عظیم همان چشم و هم چشمی در تشریفات بعدی همان مراسم ادامه دارد و این باعث شد تا مطلبی بنویسم بلکه این سوال لعنتی ذهنم را رها کند.
مطمئنا چشم و هم چشمی در زنان چندین برابر مردان وجود دارد. کمتر مردی رادیده ام که چشم و هم چشمی کند و در عوض مردان بسیاری را دیده ام که به خاطر زنانشان دچار چشم و هم چشمی شده اند.
از نظر من فرهنگ خانوادگی، خود کم بینی و حسادت مهمترین عوامل چشم و هم چشمیاند.
وقتی مادر یک خانواده فرهنگ خانواده را بر اساس چشم و هم چشمی استوار سازد کودکانی که در این میان پرورش میابند، مطمئنا دچار همین مشکل در ابعاد بزرگتری خواهند بود. کودکی که از مادرش یادمیگیرد همه چیزش باید تقلید از بقیه باشد به هیچ وجه نمیتواند بفهمد که خودِ او توانایی هایی دارد که اگر آنها را بها دهد شاید دیگران از او تقلید کنند!
مطمئنا همه آنهایی که دچار چشم و هم چشمی هستند قبل از آن دچار نوعی خود کم بینی و احساس حقارت بودهاند چرا که توانائیهای خود را ناچیز و یانادیده انگاشته و به دنبال تظاهر و پیشرفت، به تقلیداز دیگران هستند. در صورتی که چه بسا اگر خود را باور داشتند و تفاوتهای خود را بادیگران درک میکردند با تکیه بر همان داشتهها میتوانستند از بسیاری جهات بهتر از دیگران باشند. شاید این مثل که مادرم همیشه بر آن تاکیددارد همین جامصداق داشته باشد که: «خدا 5تا انگشت راهم با هم متفاوت آفرید!» مطمئنا نسبت مستقیمی میان چشم و هم چشمی با خودباوری وجوددارد. به نظر من هر چه شخص خودش را از نظر ظاهری، اخلاقی، مادی و اجتماعی قبول داشته باشد کمتر به سمت تقلید از دیگران و چشم و هم چشمی با بقیه میرود. شاید مشکل عمده ناشی از زاویه دید این افراداست چراکه خیال میکنند همانگونه که آنها بقیه افراد رامیبینند، بقیه هم همانطور آنهارامیبینند! به عبارت دیگر فکر میکنند چیزهایی برای آنها ملاک ارزش گذاری افراد است، برای بقیه هم همان ملاکها ارزش است.
اینکه انسان نیاز دارد توسط بقیه دیده شود و به او توجه شود امری ذاتی است اما آیا کار او بدانجا کشیده است که حاضر است برای دیده شدن دست به کارهایی بزند که زندگی خود و خانواده خود را با سختی و مشکل مواجه کند؟ آخر جلب توجه به چه قیمتی؟ پُز و فیس و افاده در جائی که بقیه میدانند واقعا جائی خبری نیست چه دردی را داوا میکند؟!
مدتی نبودم! گرفتاریها و مشغلههام اونقدرها شده بود که اجازه نده وبلاگ بنویسم. البته قبل از اون، جای دیگری هم مینوشتم. جایی که خصوصی تر از اینجا بود و خوانندههاش هم کمتر. اما کم کم، زندگی، ما رو به سمتی برد که دیگه صرف نمیکرد وقت بزاری و پول اینترنت هم بدی و با این سرعت دایالآپ لعنتی بشینی و وبگردی کنی و وبلاگ بنویسی. در هر حال وقتی برمیگردم به عقب و نوشتههای این چندتا وبلاگ را مرور میکنم، انگار روح تازهای درونم دمیده میشه. هرچند همه خاطراتش خوب و شیرین هم نبوده، اما بازخوانیشون واقعا لذتبخشه.
از دوستان هم زیاد خبری ندارم. مشغلههای فراوان ما و بی معرفتی اونها سبب شده که زیادی ازشون بی خبر باشم. باز قبلترها، علاوه بر خواندن حال و احوالاتشون در وبلاگهاشون، چند هفته یکبار یه تماسی هم حاصل میشد که با مهاجرت خیلیهاشون از پارسی بلاگ و دور شدن ما از نت، از اون هم خبری نیست.
حالا هم که اومدم حرف خاصی برای گفتن ندارم. چند روزی هست که با خودم کلنجار میرم باز قسمتی از وقت ارزشمندم را برای وبلاگ نویسی تلف کنم! اما به نتیجهای نرسیدم. در اصل حرفی برای گفتن نیست. کسی هم که حرفی برای گفتن نداشته باشه چه بهتر که دهنشو باز نکنه.
سیاسی که نمیشه نوشت. شکرِ خدا رئیس جمهور که مکتبی و اطرافیانش هم که همه اسلام شناس و عالم دهر. همه چیز روبه راهه و انتقادی هم نیست. از اون طرف هم که استوانههای نظام، با قامتی استوار و قدرتمندتر از همیشه محکم پشت نظام گذاشتند و همه جوره هوای نظام را دارند که مبادا کسِ دیگهای آسیبی به نظام برسونه! از طرف دیگه هم که چهارتا منافق پاپتی احمق، که یه روزی خودشون را بین لایههای حمیّت دینی و حسّ وطن پرستی ملّت قایم کرده بودند، دارند کم کم خودی نشون میدند و هویتشون را نمایان میکنند. خوب؟ با این وجود، بی خود آدم واسه چی ترافیک فضای مجازی رو ببره بالا و حرف مفت بزنه؟ این از سیاسی. غیر از مسائل روز گهگاهی از خودمون مینوشتیم که بااین اوضاع و احوالی که ما داریم، ننوشتنش بهتر از نوشتنشه! پس حرف خاصی برای گفتن باقی نمیمونه. فقط میمونه بقایای اون اعتیاد لعنتی به وبلاگ نویسی که هرچه سعی کردیم ترکش کنیم نشد. خوب؟ بااین یکی چیکار کنیم؟ این شد که پیش خودم فکر کردم دوباره شروع میکنم، انشالله بعدش حرف هم برای گفتن پیدا میشه.
چیزهایی که میخوام توی این شروع دوباره ازشون بنویسم شاید حرفهای خودم نباشه. این مدت با تمام گرفتاریها از کتاب و مطالعه دور نبودم. به خودم گفتم چه بهتر که همین بهونهای باشه برای برگشتن به محیط وب. شاید در ابتدا از هر دری سخنی به میون بیاد اما مطمئنم وبلاگ نویسی دوبارهء ما کم کم راه خودشو پیدا میکنه.
میتونستم یه وبلاگ جدید باز کنم. مطمئناً جایی به غیر از پارسی بلاگ. اما علاقهای که به پاک دیده دارم سبب شد دوباره بیام سراغش. تا چه پیش آید...