سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1- محمد خاتمی: من اسلام میانه را در غرب تبلیغ می‌کنم.الآن چهره‌ای که از اسلام در دنیا مطرح است، چهره طالبانی و متحجر است و من چهره اسلام میانه را مطرح می‌کنم. اینکه می‌گویم من، به عنوان «اندیشه من» این بحث را مطرح می‌کنم. جایگاهی که الآن در جهان دارم دوست ندارم با وارد شدن به کار اجرایی از دست بدهم. امروز تنها صدایی که جهان غرب بدون موضع می‌پذیرد صدای من است! در کشورهای مختلف آنقدر استقبال صورت می‌گیرد که تشویق‌های مکرر آنها حکایت از این موضوع دارد. به طوری که در سفر سوییس 5 دقیقه به افتخار من دست می‌زدند!

2- امام خمینی (ره): ... 

خاتمی در آمریکا

پ.ن1: شماره 2 سخنی از امام خمینی بود به این مضمون که هر وقت دیدید خارجی‌ها براتون سوت و کف می‌زنند بدونید یه جای کارتون می‌لنگه! منتها هر چی گشتم و تو کتاب‌ها نگاه کردم و سرچ کردم نتونستم جمله دقیق و کاملش را پیدا کنم. اگه احتمالا دوستان اون جمله ناب را دارند بدهند تا شماره 2 را هم کامل کنم!
پ.ن2: اسلام ناب محمدی(ص) و اسلام آمریکایی را مکرر شنیده بودیم اما این اسلام میانه دیگه چه صیغه‌ای است؟ یحتمل یه چیزیه بین اون دو تا!
پ.ن3: قبلا هر کی زیادی من و من می‌کرد بهش می‌گفتند: «من رفت فرانسه»!
پ.ن4: این استقبال زیاد در سفرهای خارجی که قبلا هم آقای خرازی بهش اشاره کرده بود بعضی وقتها واقعا بدجوری کار دست آدم میده‌ها!
پ.ن5: جناب آقای خاتمی چه ذوقی کرده از اینکه پــــــــــنج دقیقه براش کف زدند! خوب مرد حسابی لازم نبود این همه خرج کنی بری دور دنیا را بگردی. میومدی همین‌جا 5 دقیقه که سهله، خودمون نیم ساعت برات کف می‌زدیم. تازه اگه خواستی سوت هم می‌زدیم که بیشتر کیف کنی! اونم از نوع بلبلیش!


نوشته شده در  یکشنبه 86/5/28ساعت  2:3 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

خستهام!
خسته
ام! از این همه تکرار. از این همه مرارت.
خسته
ام! از معنویتهای از دست رفته. از دوستی
های گمشده.
خسته
ام! از این همه دروغ. از این همه ریا.
خسته
ام! از این همه غفلت. از این همه ملامت.
خسته
ام! از این همه افسوس. از این همه حسرت.
خسته‏ام! از تلخی ایام جوانی. از خار علایق گرداب زندگانی!
خسته
ام! از این همه انتظار. از این همه دلتنگی.
خسته
ام! از این آشنایان بیگانه. از این دوستان نا محرم.
خسته
ام! از این دل غمناک. از این دیده نمناک.
خسته
ام! از تلخی خواب زندگی. از دوری شوق بندگی.
خسته
ام! از کتابهای نخواندهام. از کارهای نکرده
ام.
خسته
ام! از این همه جلسه بی فایده. از این همه کلاس
های مسخره.
خسته
ام! از این همه وبگردی و ولگردی. از این همه فراغت خواب آلود.
خسته
ام! از کامپیوتر خرابم. از اینترنت کم سرعتم.
خسته
ام! از این همه بی سوژگی!

 

خسته‌ام

پ.ن: دلم هوای چهچه آواز درویشان زیر پل خواجو را کرده است!


نوشته شده در  سه شنبه 86/5/23ساعت  1:34 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

دیشب دیدم مظاهر آپ کرده. رفتم ببینم چی نوشته. وبلاگش که باز شد، کوهی از غم بود که نشست روی دل من. دلم پرکشید تو حرم امام رضا. یه جورایی دلم به حال خودم سوخت!
چند روز پیش تلفنی باهاش صحبت می
کردم اما نگفت که قراره بره زیارت آقا. حدس زدم شاید اونم یه دفعه
ای طلبیده شده!
مطلبش را خوندم و داغ دلم بیشتر شد. به همه اون
هایی که ذیل مطلبش لینک داده بود سر زدم. جناب مدیر، مهدی، خانواده حسن، رسانیک. و ملتمسانه از همشون خواستم که من را هم دعا کنند.

الآن هم مظاهر زنگ زد. همه بچه ها دور و برش بودند. با سید مدیر و مهدی و حسین صحبت کردم. و باز تنها چیزی که برایم ماند یک دنیا حسرت بود. قبلا گفته بودم که سالی دو سه بار مشهدم ترک نمیشه اما نمی دونم چی شده که چند وقته امام رضا هم سراغی از ما نمیگیره...

دلجویی حبیب


خوش ندارم طلبکارانه از امام رضا سوال کنم. میدونم الکی هم کسی رو تو حریم با صفاش راه نمیده. «پس حتما اگه اشکالی هست از خودمه.» اینو گفتم و ناخودآگاه شعر زیر بر زبونم جاری شد:
 

دیوانه خموش به عـاقل برابر اسـت          دریای آرمـیده به سـاحل برابر اسـت
در وصلوهجر،سوختگانگریهمیکنند          از بهر شمع،خلوت و محفل برابراست
دستازطلب مدار کهدارد طریقعشق          از پا فـتادنی که به مـنزل برابر است
گردی که خیزد از قدم رهروان عشق            با سرمهء سیاهی منزل برابر است
دلگیر نیستم که دل از دست دادهام            دلجویی حبیب به صددل برابر است
فـهم رموزِ عشـق ز ادراکْ برترست            اینجا شعورعالم و جاهل برابر است
صائب، زدل به دیده خونبارْ صلح کن
یکقطره اشکگرم بهصددل برابر است


نوشته شده در  جمعه 86/5/12ساعت  3:7 عصر  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

از مرداد ماه سال 1370 طرح آزمایشی  قانون مجازات اسلامی در مجلس شورای اسلامی به مدت 5 سال تصویب شد و مقرر گردید در طی این 5 سال، قوه قضائیه قانون اصلی مجازات اسلامی را تدوین و به مجلس تقدیم کند. جالب آنکه این طرح آزمایشی ! از سال 1370 تا کنون 4 بار در مجلس تمدید شده و بعد از گذشت 16 سال هنوز از لایحه اصلی مجازات اسلامی توسط قوه قضائیه خبری نیست!
آخرین مدت اجرای این قانون دوشنبه همین هفته یعنی 8 مرداد 1386 بوده است اما اینبار نمایندگان مجلس علی‌رغم روال سال‌های قبل، به تمدید آن رای ندادند. بیشترنمایندگان علت مخالفت خود را تعلل قوه قضائیه در تدوین لایحه مربوطه عنوان کرده  و ابراز امیدواری نموده‌اند که باعدم رای به تمدید چندباره اجرای آزمایشی، تکلیف لایحه اصلی در قوه قضائیه هر چه زودتر مشخص شود.
مخلص کلام اینکه الآن کشور قانون جزا ندارد ! قضات محترم نیز اگر می‌خواهند رای صادر کنند، می‌بایست بر اساس استنباط‌های شخصی خود از فتاوای معتبر فقها رای بدهند که این شیوه نیز به دلیل کثرت و تفاوت فتاوا عملا غیر ممکن است.

 دادگاه رسمی است اما قانون نیست!


نوشته شده در  پنج شنبه 86/5/11ساعت  12:53 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

الآن تو روزنامه خوندم:«در ادامه طرح امنیت اجتماعی و مبارزه با اراذل و اوباش 4 برادر شرور، معروف به گروه دالتون‌ها در کرج دستگیر شدند.» بعد با خودم فکر کردم دالتون‌های کرج که پیش دالتون‌های تگزاس عددی نیستند اما  احتمالا اگه در زمان لوک خوش شانس هم یه مجری تلویزیونی کج فهم مثل فرزاد حسنی وجود داشت چقدر کار لوک برای دستگیری دالتون های واقعی ایالت تگزاس سخت می‌شد!

لوک بدشانس!


نوشته شده در  جمعه 86/5/5ساعت  1:53 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

امروز گوینده خبر 14 سیما در یک خبر کوتاه شش بار از اصطلاح « طرح مدیریت مصرف سوخت» به جای واژه «سهمیه بندی» استفاده کرد!
با توجه به روحیه طماع انسان که اصولا با هرگونه سهمیه بندی در حوزه نعماتی که استفاده بی حد و حصر از اون را حق خودش می دونه مخالفه، واقعا اگر متولیان امر، زودتر از این ها نشسته بودند و فکر کرده بودند و این اسم را اختراع کرده بودند، چقدر از اثرات روانی- اجتماعی طرح سهمیه بندی کاسته می‌شد؟!
 

آقای بابان!


نوشته شده در  پنج شنبه 86/5/4ساعت  5:9 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

1-       از حدود یک سال پیش که طی روندی کودتا مانند فرمانده بسیج محله‌مان عوض شد، بچه‌ها رغبت کمتری برای حضور و فعالیت تو پایگاه پیدا کردند. روح‌الله و حمید و رسول و جاسم که ازدواج کردند و به همین بهانه رفتند. من هم که همون روزها دعوت‌نامه حوزه 1 برای قبول مسئولیت سیاسی را لبیک گفتم و رفتم. یاسر و دار و دسته‌اش هم که به علت انتقاد به کم کاری‌ها و خودمحوری‌های فرمانده جدید اخراج شدند! خلاصه اینکه جناب فرمانده ماند و حوضش!

2-       دیروز ظهر که از مسجد بر می‌گشتیم، دیدیم یک فروند دوچرخه در حیاط مسجد جا مونده! دوچرخه به نظرم آشنا اومد و نزدیک‌تر که رفتم دیدم مال مجیده. از اتفاق همون موقع بابای مجید هم داشت به همراه ما از مسجد بیرون می‌رفت. من هم برگشتم و بهش گفتم که دوچرخه مجیده که کنار حیاط مسجد بدون قفل و بست رها شده. اومد دوچرخه رابرداشت و با هم به طرف خونه راه افتادیم.چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که احساس کردم بابای مجید یه جورایی ناراحته. وقتی علت را پرسیدم گفت که از حواس پرتی‌های مجید نگرانه. گفت که همه وقتش را گذاشته برای کارهای بسیج و کمتر به کارهای خودش توجه داره.گفت که چندین بار باهاش صحبت کرده اما نتیجه‌ای نداشته. گفت که مثلا همین الآن که با دوچرخه اومده مسجد و پیاده برگشته به خاطر همینه! و اگه ما نمی‌دیدیمش معلوم نبود تا شب از دست آقا دزده در امان بمونه. همون لحظه عباس پیشنهاد داد که این بار برای متنبه شدن آقا مجید، دوچرخه را بزاریم خونه ما تا یه کم دنبالش بگرده و دفعه بعد بیشتر حواسش را جمع کنه! بابای مجید از این پیشنهاد استقبال کرد. بچه ها هم شروع کردند توجیه بابای مجید که مثلا الآن که میره خونه نکنه تابلو بازی در بیاره و سریع بپرسه بچه‌ها دوچرخه کجاست؟! بزاره خودشون بفهمند و یه کم دنبالش بگردند!
 وقتی داشتم دوچرخه را ازش می‌گرفتم که ببرم خونه، سرش را آورد نزدیک و در گوشم گفت: اگه میشه یه جوری
غیر مستقیم با مجید صحبت کن تا یه کم فعالیت‌های بسیجش را کمتر کنه.

3-       بعداز اون خیلی با خودم فکر کردم که حالا چه جوری غیر مستقیم با مجید حرف بزنم؟! این آقا مجیدی که با وجود سن کمش هم مسئول عقیدتی پایگاهه، هم مسئول کانون فرهنگی بسیج، هم مسئول دارالقرآن، هم مسئول کلاس‌های تابستانه و هم جانشین ورزشی! این تازه به غیر از کارهای تبلیغاتی هستش که برای بقیه برنامه ها انجام میده.

4-       امشب که رفتم مسجد مجید را دیدم که داره توی تابلوی واحد عقیدتی برگه می‌زنه. رفتم کنارش و بی مقدمه گفتم: سلام مجیدجان ! آقای دکتر الهام را که می‌شناسی؟ گفت آره. گفتم ببین الآن آقای دکتر هم سخنگوی دولت هستند، هم وزیر دادگستری، هم عضو حقوق‌دان شورای نگهبان، هم رئیس ستاد مبارزه با قاچاق کالا و ارز و هم تو دانشگاه تدریس می‌کنند! خوب ببین مجیدجان این آقای دکتر که الحق و الانصاف باید به این همت عالیشون آفرین گفت، چه طوری ممکنه از عهده این همه مسئولیت بر بیاد؟! گفت: نمی‌دونم! آخه مگه تو مملکت قحط ‌الرجاله؟ بهش گفتم تو مملکت را که نمی‌دونم اما تو بسیج محله را که مطمئنم قحط الرجاله!...

الهام


نوشته شده در  چهارشنبه 86/4/27ساعت  2:4 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

گفتند: جنگ تمام شد! دشمن فرار کرد! و این هدیه‌ای است از جانب آنها که پذیرفته‌اند جنگ را باخته‌اند!
مردم خوش‌خیال تراوا گمان کردند که در جنگ پیروز شده‌اند و این اسب چوبی نشان از پذیرش شکست از سوی دشمن دارد. تراواییان به دست خود دروازه‌ها را گشودند و آن را وارد شهر کردند. چندین شبانه‌روز به پاس این پیروزی، در اطراف آن به جشن و پایکوبی پرداختند و آنگاه که خسته از هلهله‌هاشان در خماری این مستی به خواب رفته بودند، سربازان از دل آن اسب چوبی بیرون ریختند و شهر را در آتش قهر خود سوزاندند. سران قوم را از دم تیغ گذراندند، مردانشان را کشتند و زنانشان را به کنیزی بردند.
پس از آن تراوا و مردمانش به افسانه‌ها پیوستند ولی سرگذشتشان را سینه به سینه به نسل‌های پس از خود بازگو کردند؛ و اکنون پس از قرن‌ها، افسانه‌ها دوباره تکرار می‌شوند. تراوا افسانه‌ای است که امروز پای از داستان‌ها فراتر نهاده و در جغرافیای تمدنی عینیت یافته است. به راستی ما در کجای این جغرافیا قرار داریم؟
 

اسب چوبی

 
اگر غبار پیروزی را از جلوی دیدگانمان کنار زنیم و نیک بیندیشیم، خود را در مرکز تراوا خواهیم دید و اطرافمان مردمانی که خسته از نبردی سخت، خواب خوش پیروزی می‌بینند!
اسبی که ساخته ایدئولوژی و فرهنگ ماتریالیستی غرب است به راحتی پا به تمدن ما گذاشته و تیغ دارانی شوم از دل آن بیرون آمده‌اند و قهقهه زنان شعله در خرمن سال‌ها فرهنگ و هویت ما انداخته‌اند. آنها تنها به کشتن روح ما اکتفا نکرده‌اند و با تیرهایی زهرآگین نسل‌های آینده را نیز آماج حملات خود ساخته‌اند.
جای گلایه نیست چرا که ما هم همچون تراواییان خود دروازه‌ها گشودیم و آن را وارد مدنیت خود کردیم و با خیالی خام در اطرافش هلهله کردیم و رقصیدیم. فریادهای بزرگان و دلسوزان قوم مبنی بر «شبیخون فرهنگی» دشمن را «توهم توطئه» خواندیم و بدین سان از توطئه پنهان ریش قرمزهای سرمایه و سیاست تغافل ورزیدیم.

چه بسا نسل‌های بعدی تراوا حسرت آن را می‌خوردند که ای کاش پدرانشان در همان شب جشن و سرور برای تکمیل آن پیروزی عظیم، اسب چوبی هدیه دشمن را می‌سوزاندند!


نوشته شده در  یکشنبه 86/4/17ساعت  2:12 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

امتحانات تموم شد.خیلی زور میگه آدم چهار ماه زحمت بکشه، بعد آخر ترم که میشه با لج بازی چندتا استاد همه رشته‌هاشو پنبه ببینه.
قبلا تو پاک دیده بلاگفا چندتا پست از اوضاع نابسامان فرهنگی دانشگاه آزاد و رفتارهای ناجوانمردانه و دور از شان بعضی از اساتیدش گذاشته بودم، اما بعد از اینکه تعدادی از اونا از طرف چندتا سایت و وبلاگ لینک شد، به توصیه دوستان عمل کردم و همشو حذف کردم! دوستانم می‌گفتند: اینا که همینطوری به خط نکشیده بندند حالا تازه تو بهشون گیر هم دادی؟! بیا و اگه می‌خوای کارت به مشروطی و تعلیقی و اخراجی نکشه این یکی دو ترم باقی مونده را هم بی سر و صدا برو و بیا!
اولش به حرفشون گوش نکردم. گفتم: اصلا وبلاگ زدم که همین چیزا را توش بنویسم. اما وقتی یه روز مدیر گروهمون سر کلاس اصول مهندسی گفت: بعد از کلاس بمون کارت دارم، فکر کردم رفته و همه اون نوشته ها در نقد رفتار نامناسبش با دانشجوها را خونده. این شد که همون موقع تصمیم گرفتم اگه این دفعه به خیر بگذره، به نصیحت این دوستان دلسوز! گوش بدم و همشو پاک کنم. البته بعد از کلاس که موندم معلوم شد اصلا موضوع این نیست اما خوب من هم با اینکه آدم ترسویی نیستم همین قضیه را به عنوان یک نشونه گرفتم و عصر که اومدم خونه همه اون نوشته ها رو پاک کردم.
 تو این ترم هم هرچی دیدم هیچی نگفتم اما الآن دیگه به اینجام! رسیده. وقتی می‌بینم دخترها چطوری میرن پیش استاد و گریه می‌کنن و نمره می‌گیرند و بعضی پسرا هم که خوب بلدند چطوری برای استاد دستمال دستشون بگیرند (البته برای پاک کردن عرق پیشونی استاد!) یا وقتی می‌بینم استاد صراحتا می‌گه که باید درصد مشخصی از تعداد دانشجوهای کلاس بیفتند، یا وقتی علنا روبروی 60 تا دختر و پسر عقاید مذهبی تعدادی دانشجو را به تمسخر می‌گبرند، یا وقتی با رفتارش به دانشجو می‌فهمونه که از تریپ مذهبی دانشجو خوشش نمیاد، دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. بارها تو دانشگاه خواستم به تنهایی جلوی این همه تبعیض ناروا بایستم که اگه دوستانم جلومو نگرفته بودند مطمئناً تا حالا یه کاری دست خودم داده بودم. البته یه چند باری هم بدون توجه به هشدار بقیه در مورد عواقب کار، به طور جدی به بعضی از این استاد نماها تذکر دادم. مثل همین خانم مدیر گروهمون که بهش گفتم: لزوما هرکس مدرک بالاتری دارد معلم بهتری نیست! یا مثل بحثی که تو آزمایشگاه لبنیات با اون یکی دکتر ! داشتم که یه روز که یکی از بچه ها غایب بود هرچی دلش خواسته بود پشت سرش گفته بود و مسخره اش کرده بود و همه بهش خندیده بودند.
 با اینکه دانشگاه ما یکی از دانشگاههای برتر کشوره و از لحاظ علمی هم در سطح بسیار بالایی قرار داره، اما از این دکتر و مهندس ها که اغلبشون هم دخترهای بیست و شش هفت ساله مجرد هستند کم نداره!

راه پر پیچ و خم اخذ مدرک!

پسر خاله‌ام که یه دانشگاه دیگه درس می‌خونه این چند روزه ریش گذاشته! وقتی تعجب منو دید گفت: یکی از درسامو افتادم و می‌خوام از استاد نمره بگیرم! اون وقت تو دانشگاه ما هرگونه علائم دال بر علایق مذهبی، از ریش و پشم گرفته تا پیراهن و شلوار و انگشتر و هرچی که فکرش را بکنی به عنوان یک پارامتر منفی حساب میشه!
به دلیل سرعت بخشی به دستیابی به این مدرک مهندسی: احتمالا تیپم عوض خواهد شد!


نوشته شده در  چهارشنبه 86/4/13ساعت  1:29 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

فردا روز تولّدمه. به دلیل امتحانات و یه سری دیگه از مشکلات، نه وقتشو داشتم و نه حوصلشو که بشینم پست تولّد بنویسم! دیروز داشتم یکی از دفترهای قدیمی را ورق می‌زدم که به طور اتفاقی چشمم افتاد به مطلبی که 5 سال پیش برای روز تولدم نوشته بودم. هرچند شرایطم با اون روزها خیلی فرق کرده اما یه جورایی از این مطلبی که 5 سال پیش با وجود همه بچگیم نوشته ام خوشم اومد.

 تولد!

امروز 8 تیر بود. یعنی روز تولد من. اما هیچ کس یادش نبود! من هم هیچی نگفتم. وقتی داشتم با خودم فکر می کردم که چطور ممکنه یادشون بره امروز روز تولد من بوده، دیدم زیاد هم تعجب آور نیست! یه روزی آدم میاد یه روزی هم باید بره. روزی که میاد همه خوشحالن، تا یه هفته جشن و سرور و شام و ولیمه و هدیه و ... بعد اولین سال تولد که میرسه یه جشن باشکوه میگیرن که بچه مون ماشالله هزار ماشالله یک سالش شده! سال دوم و سوم و چهارم هم به همین منوال پیش میره. همینطور ادامه داره تا دوازده سیزده سالگی که اون موقع دیگه احتمالا بچه بزرگ شده و زیاد جالب نیست براش جشن بگیرن. چند سال دیگه هم سپری میشه و شاید یه موقعی میرسه که خود بچه باید مستقیم یا غیر مستقیم اشاره کنه که امروز روز تولد منه. چون احتمالا چندتا بچه دیگه دور و ور پدر مادر دارن جیغ و بیغ می‌کنن و اون بنده خداها سرشون به اونا گرمه!
این از داستان اومدنش. یه روزی هم باید بره. روزی که میره همه ناراحتند. گریه می کنند، تو سر و مغز خودشون میزنند، از خوبی هاش میگند، خاطراتش را یادآوری میکنند و ... تا یه هفته همش جلوی چشمشونه و جای خالیش به شدت احساس میشه. اون یه هفته همش به گریه و زاری می‌گذره. اینجا هم شام میدن اما شام شب هفت! تا چهل روز پیراهن مشکی می‌پوشن و مردهاشون احتمالا ریششون را نمیزنن! تا یک سال هم مرتب پنجشنبه ها میرن سر قبرش. مراسم یکمین سال درگذشت هم آبرو مندانه برگزار میشه و همه چیز تموم میشه. هر کسی میره دنبال کار خودش. دنبال زندگی خودش. دیگه اصلا کم کم یادشون میره همچین آدمی هم وجود داشته. اگه خیلی محبوب بوده باشه ماهی یه بار یه سری به قبرش می‌زنن و تازه اونجا به جای طلب آمرزش برای اون بیچاره، به دید و بازدید آشنایان و خوردن شیرینی و میوه مشغول میشن و میگن بخورید، ثوابش برسه به روحش!... یه مدت بعد ثواب همین چیز خوردن ها هم قطع میشه و... تمام. فلانی به تاریخ سپرده میشه.

به خودم میگم با این وجود پس زیاد ناراحت نباش. زیاد که نه اصلا ناراحت نباش که روز تولدت فراموش شده چرا که یه روز بیاد که اصلا وجودت فراموش بشه. فقط خودت می‌مونی و خدای خودت و کارهایی که کردی. رو کارهات که نمیشه حساب کرد پس تو می مونی و امید به کرم و رحمت و مغفرت اون خدا و گرنه اونجاست که خیلی بیچاره ای و باید غصه بخوری.

« نوشته شده در 8/4/1381 ساعت 12 شب »

 


نوشته شده در  پنج شنبه 86/4/7ساعت  5:14 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حسرت
جفای دوستان
نگفتم؟
اگه بخواند،میتونن
اگه قتل بود...
قِلاق سیا و روبا
اشک میریزد دلم
آن روزها رفتند
چرابرف نمیاد؟!
شنا بلدی؟
مراد
دزد
مواظب باشید
ایام عشق
انکار بی فایده است
[همه عناوین(147)][عناوین آرشیوشده]