سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چون همه اصحاب شهید شدند و جز زنان و کودکان کسی باقی نماند، امام دست‌ِ خود را به سوی آسمان بلند کرده و فرمود: «آیا کسی هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ آیا خدا ترسی هست که درباره ما از خدا بترسد؟ آیا فریاد رسی هست که در راه خدا به فریاد ما رسد؟ آیا یاری کننده‌ای هست که به امید پاداشِ خدا ما را یاری کند؟ »

در آن لحظه فریاد شیون و نالهء بانوان حرم برخاست. پس امام به خیمه‌ها آمد و فرمود: «کودکم علی را بیاورید تا وداعش گویم» امّ کلثوم عرض کرد: «»برادر جان! این کودک سه روز است که آبی ننوشیده است. برای او کمی آب بطلب. شاید این قوم لجوج به کودکی او رحم کنند.

امام کودک را روی دست گرفت و در مقابل سپاه دشمن ایستاد و ندا داد: « ای قوم! برادر  و فرزندان و یارانم را کشتید . جز این کودک کسی نمانده است. این نیز بی هیچ گناهی از تشنگی به خودمی‌پیچد. کمی آب به او دهید.»

در همین حال که امام با لشگر سخن می‌گفت، و آنها را به دین جدّ خود فرا می‌خواند، حرملة بن کاهل تیری به گلوی کودک زد و او را شهید کرد.

امام دست خود را از خون گلوی کودک پر نموده و به آسمان افشاند که حتی قطره ای از آن به زمین باز نگشت. سپس فرمود: «بارالها! این کودک در نزد تو کم بهاتر از بچهء ناقهء صالح نیست. چنانچه اینک پیروزی ما مقدر نیست آن را بهترین توشهء ما ساز.»

سپس به پشت خیام آمده و با نوک شمشیر گودالی حفر کرد و کودک شش ماهه‏اش را در آن نهاد...


نوشته شده در  یکشنبه 87/10/15ساعت  12:55 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

پس از علیِّ اکبر، قاسم‌ابن الحسن بود که نزد امام آمد و اذن میدان خواست. امام اجازه نفرمودند چرا که او نوجوانی بود که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود. قاسم بسیار اصرار کرد که سودی نبخشید پس به دست و پای امام افتاد و بر آن بوسه زد تا امام او را بلند کرده و اجازه جنگ به او دادند.

زره‌ها و چکمه‌ها آوردند اما هیچکدام انداره قاسم نبود. پس باهمان پیراهن و باهمان نعلین که بند یکی از آن‌ها هم پاره بود به میدان آمد.

رجز می‌خواند و یکی از پس از دیگری دشمن را به خاک می‌افکند تا آنجا که با همان سن کودکی سی و پنج نفر را به درک واصل کرد. کوفیان که چنین دید گروهی بر او حمله کردند و یکی از افراد دشمن ضربتی بر فرق او زد که از اسب به زمین افتاد و در همان حال فریاد زد: «عموجان!»

امام علیه‌السلام که از دور شاهد نبرد پسر برادر بود تا چنین دید، به شتاب آمد و از صفوف دشمن گذشت و جماعتی را کشت. کوفیان که چنین دیدند برای کمک به بازماندگان به امام حمله کردند که در این میانه جسم قاسم زیر سم اسبان آنان کوبیده شد. اما خود را به بالین قاسم رسانید در حالی که قاسم پا بر زمین می‌کشید. امام صورت بر صورت پسر برادر نهاد و فرمود: «چقدر بر عموی تو سخت است که او را به کمک بخوانی و از دست او کاری بر نیاید.»

آنگاه امام جسم قاسم را برداشت و به پشت خیام برد و در کنار جسم پاک علیِّ اکبرش نهاد...


نوشته شده در  شنبه 87/10/14ساعت  12:41 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

لحظات آخر، سپاه دشمن امام را محاصره کرده بود. امام در گودال قتلگاه افتاده بود و راز و نیاز می‌کرد. به ناگاه یکی از فرزندان کوچک امام حسن(ع) به نام عبدالله، از خیام حرم بیرون دوید و به طرف گودال روان شد. امام زینب کبری را ندا داد و فرمود: «خواهرم! او را نگاه دارید. این قومِ کینه توز او را می‌کشند.» زینب(س) در پی او دوید تا او را مانع شود اما نتوانست. عبدالله می‌گفت: «به خدا سوگند از عمویم جدا نمی‌شوم. او یار و یاوری ندارد.» و خود را به امام رسانیده و در آغوش عمو قرار گرفت.

در آن لحظه یکی از افراد دشمن شمشیر خود را بالا برد تا ضربتی بر امام فرود آورد. عبدالله تا این صحنه را دید، فریاد زد: «ای ناپاک زاده! آیا می‌خواهی عمویم را بکشی؟» سپس دست خود را سپر شمشیر دشمن قرار داد، شمشیر فرود آمده دستش را قطع کرد و به پوست آویزان کرد. عبدالله فریاد زد: «آه! مادر جان...»

امام علیه‌السلام او را در آغوش گرفت و فرمود: «فرزند برادرم! صبر کن و بر این مصیبت شکیبا باش که الآن خدا تو را به پدران صالحت ملحق می‌کند.» سپس حرملة بن کاهل که از دور شاهد عشقبازی کودک باعموی خویش بود، تیری در چله کمان نهاد و آن را به سینهء عبدالله افکند و او را برای همیشه خاموش کرد.


نوشته شده در  جمعه 87/10/13ساعت  8:46 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

وقتی عمر بن سعد دستور حمله را صادر کرد، حرّبن یزید ریاحی به او رو کرد و گفت: « خدا تو را اصلاح کند. آیا می‌خواهی با حسین بجنگی؟» عمر سعد پاسخ داد: «آری به خدا؛ جنگی که کمترین اثرات آن افتادن دست‌ها و بریده‌شدن  سرها باشد.»

حرّ وقتی دید سخنش در عمر سعد اثری ندارد، نگران و آشفته از نزد او برگشت. در کناری ایستاد و با خود می‌اندیشید. ناگهان راه شریعه فرات را پیش گرفت. یکی از آشنایان حرّ صدا زد که «ای حر! کجا می‌روی؟» گفت: «آیا امروز اسب خود را آب داده‌ای؟...»

حرّ آرام آرام از سمت شریعه خود را به امام نزدیک می‌کرد. در راه یکی از خویشانش او را دید و گفت: «حرّ! چرا بدان سمت می‌روی؟ آیا می‌خواهی حمله کنی؟» حرّ پاسخی نداد و از کنار او گذشت. آن شخص خود را به حر رسانیده و گفت: «ای حرّ! تو را چه شده است؟ این اضطراب و پریشانی برای چیست؟ به خدا تو را هیچ وقت اینچنین ندیده‌ام. اگر از من بپرسند شجاع‌ترین کوفیان کیست؟ بی شک تو را خواهم گفت. پس این هراس و اضطراب برای چیست؟» حرّ پاسخ داد: « به خدا سوگند خود را میان بهشت و دوزخ مخیّر می‌بینم. و به خدا سوگند چیزی را بر بهشت ترجیح نمی‌دهم، حتی اگر قطعه قطعه گردم و سوزانده شوم.»

سپس اسب خود را هی کرد و تاخت و خود را به امام رسانید...


نوشته شده در  پنج شنبه 87/10/12ساعت  12:30 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

پس از ورود اهل بیت امام به شام، با آن همه مشقّت و سختی، یزید خاندان امام را در خرابه‌ای جای داد و نگهبانانی سختگیر بر آنان نهاد.

 نیمه شبی، دختر 4 ساله امام، خواب پدر را دید و از خواب پرید و گریه کنان سراغ پدر را گرفت. با گریهء دختر، بقیه زنان و کودکان هم به گریه افتادند و شیون کردند. در این هنگام نگهبانان خرابه برای ساکت کردن آنان حمله ور شدند اما کودک همچنان می‌گریست و می‌گفت: «پدرم کجاست که من اکنون او را دیدم.» زنان حرم هر چه کردند نتوانستند او را ساکت کنند.

 خبر به یزید رسید که دخترکی از فرزندان حسین بهانه پدر گرفته است. آن ملعون دستور داد: «سر پدرش را نزد او ببرید.» نگهبانان سر مبارک امام را در ظرفی نهاده، سرپوشی بر آن گذاشتند و نزد دختر آوردند.

دختر تا سرپوش را کنار زد از هوش رفت و در دم جان سپرد...

* یا باب الحوائج یا رقیة بن الحسین. اکشف کربی بحق ابیک الحسین.


نوشته شده در  چهارشنبه 87/10/11ساعت  12:34 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

پس از آن، امام قافله را حرکت داد و لشگر حرّ نیز سایه به سایه، امام را تعقیب می‌کرد. در روز چهارشنبه بود که به سرزمین نینوا رسیدند. ناگاه اسب امام از حرکت باز ایستاد. یاران هرچه کردند اسب حرکت نکرد. به ناچار اسبی دیگر آوردند اما آن نیز حرکت نکرد. هفت اسب عوض کردند ولی هیچکدام حتی یک گام از آن موضع جلوتر نرفتند. امام جون این واقعهء شگفت را دیدند رو به افرادی که آن منطقه را می‌شناختند کرده و فرمودند: «نام این سرزمین چیست؟» عرض کردند: نینوا. امام فرمود: «آیا نام دیگری نیز دارد؟» عرض کردند: غاضریه. فرمود: «نام دیگری؟» گفتند: کربلا. در این هنگام اشک در چشمان امام ظاهر شد، آهی کشید و فرمود: «دشت اندوه بلا! به خدا سوگند اینجا جای ریختن خون‌های ما، هتک حریم ما و محل شهادت مردان ما و ذبح کودکان ما و اسارت زن‌های ماست. به خدا سوگند همین جا عاشقان حق قبرهای ما را زیارت کنند. این همان نویدی است که جدّم رسول خدا به من داده و در فرموده او خلاف نیست. پدرم علی نیز در عبور خود به صفین – که من نیز همراه او بودم – در همین مکان توقف نمود و از نام آن پرسید. چون از نام آن خبر دادند گریست و فرمود: همین جاست محل کاروان آنان و همین‌حاست محل ریختن خون‌های آنان...»

سپس امام مشتی از خاک آن زمین برداشت و بوئید و فرمود: «به خدا سوگند این همان سرزمینی است که جبرئیل خاکش را به رسول خدا نشان داد  و گفت که من در آن کشته خواهم شد...»
نوشته شده در  سه شنبه 87/10/10ساعت  12:31 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

کاروان امام، در راه کوفه، در محلی به نام شراف اُطراق کردند. اما حسین(ع) سحرگاه، جوانان خود را دستور داد تا آب بردارند. آنان نیز آب فراوان برداشتند.- گویی امام می‌دانست تشنه لبانی از راه می‌رسند که به خون او و یارانش تشنه‌ترند تا به آب ذخیره شده در مشک‌های آنان.- سپس  از آن محل کوچ کرده و تا نیمهء روز راه پیمودند. در آن هنگام ناگهان شخصی گفت: الله اکبر!

امام نیز فرمود:« الله اکبر! چرا تکبیر گفتی؟»

عرض کرد: نخلهایی از دور می‌بینم. به آبادی نزدیک می‌شویم!

چند تن از اعراب محلی که آنجا بودند گفتند: تاکنون در اینجا هیچ درخت خرمایی ندیده ایم.

امام فرمود: «دقت کنید؛ چه میبینید؟»

عرض کردند: گویی گردن اسبان و پیکان نیزه‌هاست که میبینیم. لشگری عظیم به سمت ما روان است.

امام فرمود: «من نیز چنین میبینم...

 سپس فرمود: «آیا در این حوالی پناهگاهی هست که آن را پشت سرخود قرار دهیم و از یک سو با دشمنان روبرو شویم؟»

عرض کردند:آری کوهی به نام ذوحسم در سمت چپ قرار دارد.

امام به سمت چپ رو کرد. همزمان گردن اسبان کاملاٌ نمودار شد.چون دیدند امام راه را کج کرد،آنان نیز که سرنیزه هاشان چون دسته زنبوران وپرچمهاشان چون بال پرندگان می‌نمود،راه خود را به سوی امام کج کردند.

امام فرود آمد و فرمود تا خیمه ها را به پا دارند.آنان که هزار سواره به فرماندهی حربن یزید تمیمی بودند نیز آمده،در شدت گرمای ظهر دربرابر امام حسین و یارانشان، صف کشیدند. امام به جوانان خود فرمود: «اینان و اسبانشان تازه از راه رسیده‌اند و تشنه‌اند. هر دو را سیراب کنید.» جوانمردان امام برخواسته و هم لشکریان و هم سواران را سیراب کردند.

یک نفر از سپاه حر از قافله جا مانده بود  . امّا به جهت آنکه از غنائم بی بهره نماند، باتمام توان تاخته بود و هر چند دیرتر اما بالاخره خود را به محل رسانده بود. امام چون تشنگی و خستگی او رادیدند، خود مشکی برداشته، به سوی او شتافتند. مشک رابه او دادند اما او از فرط خستگی نتوانست آن را بگیرد. امام خود مشک رابر لبان او نهاده و او را سیراب کردند. بعد از آن هم اسب او را آب دادند.

هنگام نماز ظهر فرا رسید. امام به یاران خود فرمودند: «اذان بگویید تا نماز بگذاریم.» چون اذان تمام گشت، امام روبه حر کرده و فرمودند: «ای حر!  اگر می‌خواهی تو با یاران خود نماز بخوان، من نیز با یاران خود نماز خواهم خواند»

حرّ عرض کرد: همه ما پشت سر فرزند رسول خدا نماز خواهیم خواند.

و بدین ترتیب هر دو سپاه پشت سر امام نماز خواندند.

پس از نماز امام خطبه قرّائی قرائت کردند و در آن فرمودند: «ای مردم عراق! من به سوی شما نیامدم مگر پس از آنکه نامه‌های دعوت شما پی در پی برای من رسید. و فرستادگان شما به سوی من آمدند و گفتند که ما امام نداریم، پیشوا نداریم، به سوی ما بیا و ما را هدایت کن... اگر بر دعوت خود هستید، من اکنون آمده‌ام. »

اما آنها همگی خاموش ماندند و هیچ نمی‌گفتند...

 

*** مدتی نبودم. اینجا نبودم، جایی دیگر می‌نوشتم. دلم برای اینجا تنگ شده بود، برای پاک‌دیده و دوستانش.حالا آمدم. شاید این شروعی دوباره باشد. شاید هم نه!


نوشته شده در  یکشنبه 87/10/8ساعت  10:44 عصر  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلَاةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ

چند ماه پیش، شب شهادت امام حسن عسکری، در اوج نا امیدی و یأس، آمده بودم اینجا برای گدایی! و امروز، روز مبعث رسول گرامی اسلام، سرشار از امید و آرزو، قسمتم شد که بیایم برای تشکر.

چی می‌شد اگر به یقین می‌رسیدیم که بین زنده و مردهء اهل بیت تفاوتی نیست؟!

چی می‌شد اگر می‌فهمیدیم که امام رضا ما رامی‌بیند، کلام مارا می‌شنود و نه تنها جواب سلام مارا می‌دهد که طبق سیرهء اجداد طاهرینش، در سلام بر ما سبقت می‌گیرد.

چی می‏شد اگر درک می‏کردیم که ائمهء معصومین تجلی اسماء الهی هستند؟ ...

یا سریع الرضا...

در گوشه‌ای ز صحن تو قلبم نشته است ... دل طوقِ الفتی به ضریحِ تو بسته است
چون ذرّه بر ضریحِ تو ای روح آفتاب ... ما را قبول کن که دلِ ما شکسته است

و سجیتکم الکرم...


نوشته شده در  پنج شنبه 87/5/10ساعت  12:26 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

شاید برای نوشتن این پست کمی دیر شده باشد! در اصل این پستم راباید پی نوشت پست قبلی به حساب آورد اما از آنجا که داستان طولانی شد و ماشاالله حوصله وبلاگ‌خوان‌ها هم کم، تصمیم گرفتم در یک پست جدا و با دقت بیشتر ابعاد قضیه را بررسی کنم. حال که هم از وقتش گذشته و هم پست قبلی به مذاق بعضی دوستان قدیمی خوش نیامد، ما هم بی‌خیال توضیح و تفسیر منظورمان می‌شویم و فقط به همین چند جمله بسنده می‌کنیم که:
همسایه‌مان خودش یک ماشین پاترول ، زنش یک مزدا و دختر دردانه‌اش هم یک زانتیاC5دارد. پسرانش هم که هر روز یک ماشین جدید سوارند اما چند روز پیش دیدم که یکیشان با یک تویوتاcamryو دیگری با یک پرادو ویراژ می‌دهند! این‌ها جدای از ماشین‌های کارخانه‌شان است که هر از چند گاهی من باب تنوع سوار می‌شوند.
بعد از اعلام تغیرات جدید در سهمیه بندی بنزین و قطع سهمیه ماشین های وارداتی، مدام این سؤال ذهنم را مشغول کرده بود که این همسایهء ما که آب از زیر دستش نمی‌چکد چگونه حاضر خواهد شد بنزین آزاد مصرف کند؟! و اصلا اگر قرار بود امثال این آقا بر طبق قوانین آبکی مملکت زندگی کنند، این همه مال و منال به هم نمی‌زدند! این شد که یک روز که پسر همسایه‌مان را دیدم به او گفتم: حال که در قانون جدید عرضهء بنزین، سهمیه بعضی از ماشین‌های شما را قطع کرده‌اند شما برای عشق و حالتان مشکل کمبود بنزین ندارید؟ جوابی که به من داد را بسیار منطقی و مستدل یافتم و تنها چیزی که مرا متعجب کرده بود این بود که چطور این فکر به ذهن برنامه‌ریزان سهمیه بندی بنزین خطور نکرده‌است؟!
و اما جوابی که پسر همسایه‌مان داد: «اولا که ما به اندازه قیمت آزاد بنزین می‌کشیم رو جنسامون، دوما بابا چند تا وانت خریده که از کارت اونا استفاده می‌کنیم!»
این عکس را هم گرفتم که به شماها نشان دهم این فقط یکی از چند وانت همسایهء ماست که این‌طرف و آن طرف کوچه رها شده‌اند و مردم برای آنکه زباله‌هایشان هم از دسترس گربه‌های بدجنس محل دور باشد و هم از دید ماموران شهرداری پنهان نماند، آشغال‌هایشان را روی آن می‌گذارند!

نبض تهی دست نگیرد طبیب ... درد فقیران همه جا بی دواست! «پروین اعتصامی»


نوشته شده در  دوشنبه 87/4/17ساعت  11:40 عصر  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

یک روز صبح که پادشاه اصفهان! از خواب بلند میشه، میبینه خزانهء شاهنشاهی رو به اتمامه؛ و چون همه هزینهء عیش و نوش و حرمسرای پادشاه از همین خزانه تامین می‌شده، خیلی ناراحت می‌شه! از این رو ناراحت و محزون وزیر اعظم را فرا می‌خونه و مساله را باهاش در میون می‌ذاره. وزیرِ با فراستِ دربار هم وقتی از مشکلِ شاه مطلّع میشه، بدون اینکه کوچکترین نگرانی به خودش راه بده میگه: «سرورم! ناراحتی شما بسیار بسیار بی مورد است. من همین الآن راهی را پیشنهاد می‌کنم که اگر آن را اجرا کنید نه تنها می‌توانید سالیان سال با خیال راحت بر این مردم حکومت کنید، بلکه هزینهء عیش و نوشِ شاهانه‌تان بیشتر از پیش تامین خواهد شد!» پادشاه متعجبانه رو به وزیر می‌کنه و میگه: «خزانهء ما خالی شده و تو ادعا می‌کنی که به راحتی می‌توانی آن را پر کنی؟ زود باش بگو ببینم چه راه حلی در نظر داری که دارم ذوق مرگ می‌شوم!» وزیر رو به پادشاه می‌کنه و میگه: «از فردا روی سی و سه پل خراج ببندید!» پادشاه که تا به حال فکر می‌کرد وزیرش حتما منبع جدید گازی، نفتی، برقی، آبی، برای فروش به «بیگانگان»! کشف کرده، یااینکه مبالغی تهِ صندوق ذخیرهء ارزیش باقی مونده، یا چیزی غیر از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا کرده که بشه صادر کرد، یا در نهایت می‌خواد وامی، چیزی از صندوق‌های بین‌المللی برای شاه بگیره،  تا اینو شنید از کوره در رفت و گفت: «نکند مغز وزیر ما عیب کرده‌است؟! این مردم نان خالی هم به زور می‌توانند سر سفره‌هایشان ببرند، آنوقت تو می‌خواهی برای رد شدن از پل ازآنها پول بگیری؟ تازه کدام پل؟! سی و سه پل؟! همان پلی که مردم هر روز از آن رد می‌شوند تا به آن طرف  رودخانه بروند و مایحتاج زندگی‌شان راتامین کنند؟! نکند اینگونه می‌خواهی مردم بر ضد ما شورش کنند و خودت به پادشاهی برسی؟!» وزیر هم منّ و منّ کنان گفت: « جناب پادشاه! من غلط بکنم که سودای سلطنت  در سر بپرورانم ! من به گور پدرم خندیده باشم اگر بخواهم پایه‌های حکومت شما را متزلزل کنم.» و از آنجا که رگ خواب پادشاه در دست وزیر اعظم بود شروع کرد: « شما صاحب نعمت مائید! شما سرور مائید! اصلا ما را چه به پادشاهی؟ما جیره خور شمائیم! مگر می‌شود ما یادمان برود که شما از طرف حاکم ستمگر قبلی چقدر زندان رفتید و شکنجه شدید تا توانستید این حکومت را تشکیل دهید؟! اصلا اگر شما نبودید مگر این حکومت تشکیل می‌شد؟ مگر یادمان می‌رود چگونه جانتان را کف دستتان گرفتید و با عزّت! 8 سال در صف اول جنگ با دشمنان می‌جنگیدید؟ مگر می‌شود فراموش کرد که دو تا شاهزاده‌های حضرتعالی چگونه با جسارت تمام در سالهای جنگ به مملکت اجانب رفتند و آن همه آوارگی و غریبی و خطرهای جانی را تحمل کردند تا بتوانند دانش ساخت توپ و تفنگ را به ممالک تحت سیطره شماانتقال دهند؟! تازه چه کسی بهتر از شما می‌توانست آن جنگ خانمان سوز را تمام کند؟ همه شاهد بودند که شما وقتی دیدید دیگر جنگ کافی است چگونه جنگ را پایان دادید! حالا جنگ که پیشکش! مگر بی وجود مبارک شما می‌شد آن همه خرابی و ویرانی جنگ را آباد کرد؟ حالا در این حین چند تا رعیت هم زیر بار فشار ساخت و ساز له شوند فدای سر شاهنشاه! اصلا یک حکومت است و جناب شاه! بقیه هم پشم!...» پادشاه که همیشه عاشق تملّق و چاپلوسی اطرافیان بود تا این حرف‌ها را شنید خوش خوشانش شد و رو به وزیر اعظم کرد و گفت: «باشد! قبول می‌کنم اما اگر این کار باعث شد که کوچکترین نا رضایتی در بین رعیّت من ایجاد بشه من می‌دانم و تو! بالاخره هر چه باشد باید رعیّتی باشد که همچو مائی بتواند بر ایشان حکومت کند. اگر بنا باشد روز به روز کمر رعیت زیر بار تورّم له شود پس ما بر چه کسی حکومت کنیم؟...»

 خلاصه اینکه شاه راضی شد مبلغ کمی به عنوان خراج برای عبور از روی پل، از مردم گرفته بشه. فردا جارچی‌های پادشاه همه جا توی شهر جار زدند که از امروز هرکس بخواهد از روی سی و سه پل عبور کند باید یک ریال به عنوان خراج بپردازد. مردم ابتدا به این خبر جارچی‌ها خندیدند. چون اصلا باورشان نمی‌شد که برای عبور از پل هم باید پول داد! اما وقتی به پای پل رسیدند و دیدند قضیه جدی است، یه کم ناراحت شدند. بعضیا اعتراض کردند و بعضیا هم قهر کردند و برگشتند. اما بیشتر مردم که کار و زندگیشون به عبور از پل بسته بود گفتند: «حالا مگه 1 ریال چقدره؟ بیاین این 1 ریال را بدیم و بریم...»

بعد از چند روز وزیر اعظم در حالی که به همراه شاه مشغول خوشگذرانی بود، برای اینکه یه کم پیش پادشاه خودشیرینی کرده باشه رو کرد به شاه و گفت: «حضرت والا! اگر اجازه دهید برای آنکه خزانهء شاهنشاهی از پشتوانه بیشتری برخوردار باشد از فردا خراج روی پل را دو برابر کنیم؟!» پادشاه که تازه چند روزی بود خیالش از بابت خزانه راحت شده بود، دوباره ناراحت شد و گفت: «نکند وزیر ما قصد دارد واقعا این مردم را از دست ما ذلّه کند؟! مگر خراج قبلی چه اشکالی دارد که هنوز چند روز نگذشته آن را زیاد کنیم؟ با همان خراج قبلی هم امورات شاهانهء ما می‌گذرد!» اما وزیر که بقای خود را در نزدیکی هر چه بیشتر به سلطان می‌دونست با چرب زبانی شروع کرد مقداری از تفریحات جدید که پادشاه می‌تونه با اون پول به اون‌ها بپردازه را برای شاه مثال بزنه! -که ما به علت رعایت حجاب اسلامی مجبوریم این قسمت راسانسور کنیم!- خلاصه اینکه کم کم از تعریفاتِ وزیر دهان پادشاه آب افتاد و قبول کرد خراج دو برابر بشه! فردا باز جارچی‌های شاه خبر جدید را به مردم اعلام کردند و باز هم مثل دفعهء قبل مردم ابتدا یه کم محترمانه! اعتراض کردند ولی بعد کم کم موضوع عادی شده و همه مردم برای عبور از پل دست به جیب شدند.

چند روز دیگر از این ماجرا گذشت و وزیر با فراستِ شاه بعد از چند روزی غیبت در یک جلسهء عمومی به خدمت پادشاه رسید. تا چشم شاه به وزیرش افتاد قاه قاه زد زیر خنده و گفت: «نکند وزیر اعظم ما از دوبرابر کردن خراج پل ترسیده‌ که چند روزی است خود را در پستوی خانه‌اش پنهان کرده‌است؟!» وزیر هم تعظیمی کرد و گفت: « حضرت پادشاه به سلامت باد! من این مردم را مثل کف دستم می‌شناسم. مطمئنم اگر ده بار دیگر هم خراج پل را زیاد کنید صدایی از آنها بلند نشود!» اما باز هم پادشاه خندید و این حرف وزیر را یک شوخی تلقّی کرد. وزیر هم که انگار قلباً به حرفی که می‌زد اطمینان داشت هرچه پادشاه می‌گفت، باز بر حرف خودش تاکیدمی‌کرد! پادشاه که از این همه جسارت وزیر اعظم به وجد اومده‌بودو ازطرفی هم، چون در دو مورد پیشین حرف وزیر درست از آب در اومده بود، می‌خواست یه جوری وزیر را ضایع کنه، به این کل کل ادامه داد! تا جایی که یه دفعه وزیر گفت: «برای اثبات حرفم لطفا دستور دهید از فردا علاوه بر اخذ خراج، یک ضربه شلّاق به هر عابر بزنند!» ناگهان همهء فضای کاخ را سکوتی عجیب فرا گرفت و شاه و اطرافیان، همگی شوک زده، ساکت شدند! بعد از لحظاتی صدای قهقههء پادشاه بود که کم کم خندهء بقیهء درباریان را هم با خودهمراه کرد. اما وزیر باهوش همونجا سر جاش ایستاده بود و هیچ نمی‌گفت! کم کم خنده‌های پادشاه با حالتی عصبی همراه می‌شد و در همان آن، فکری به ذهنش رسید. پادشاه رو کرد به وزیر و گفت: «باشد قبول است! اما اگر این کار تو باعث شد کوچکترین اعتراضی به شیوهء حکومت ما بشود سر خودت را در میدان اصلی شهر از تنت جدا می‌کنم!» وزیر هم که انگار منتظر همچین پیشنهادی بود با زرنگی تمام گفت: «و اگر هیچ‌گونه اعتراضی نشد چه؟» پادشاه هم که گویی مطمئن بود وزیر شکست می‌خوره گفت: «در پیش همهء این رجال مملکتی قول می‌دهم اگر حرف تو درست از آب در آمد ما به همان خراج 1 ریال راضی هستیم و تو هرچه بیشتر از مردم گرفتی مال خودت!»...

از فردا وزیر اعظم چندین گماشته را مامور کرد که به هرکس که می‌خواد از پل رد بشه یک ضربه شلّاق بزنند! از طرفی، پادشاه هم که منتظر شکستِ وزیر بود چندین نفر نیروی ویژه را مامور کرد که اعتراض‌های مردمی را ثبت کنند و به اطلاع شاه برسانند! چندین روز گذشت و نوبت به گزارش ماموران رسید. باز هم همهء رجال مملکتی جمع شدند و پادشاه هم خوشحال و خندان روی تخت سلطنتی تکیه کرده بود. ماموران شروع به گزارش اعتراضات مردمی کردند اما هر بند از اعتراضات را که می‌خواندند با خندهء حضّار مواجه می‌شدند! : «دیروز یک پیرزن در تاکسی به ضربهء شلّاق اعتراض کرد چون پوست پشت کمرش را چروکیده کرده است!!! دیشب یک پیرمرد در قهوه‌خانهء حج مِیتی به ضربهء شلاق اعتراض کرد چون با دو جوان شرط بسته بود اگر ده ضربهء شلاق هم بخورد طاقت می‌آورد اما ماموران وظیفه شناس از زدن شلاق بیشتر به او امتناع کرده بودند!!! و ... » ناگهان پادشاه با عصبانیت تمام فریاد زد: «بس است دیگر!نخوانید..» وزیر اعظم که از طرفی خود را پیروز میدان می‌دونست و از طرف دیگر بقای خود را در رضای شاه می‌دید، سریعاً دهانش را نزدیک گوش پادشاه برد و آهسته پچ پچ کرد: «حضرت والا به سلامت باد! هدف من از این کار فقط این بود که به شاهنشاه اطمینان دهم چه رعیّت خوبی دارند. وگرنه ما که جیره‌خور آستان شاهانه هستیم. ما را چه به شراکت در خزانه؟!  ...» و در آخر هم به پادشاه پیشنهاد کرد برای تشکر از چنین مردم خوبی، فردا به روی پل تشرف فرما شوند و از نزدیک به مشکلات مردم رسیدگی کنند!

فردا صبح پادشاه با تمام خَدم و حَشم به روی پل اومد. همهء مردم از مرد و زن و پیر و جوان در کنار پل جمع شده بودند و برای شاه سوت می‌کشیدند و کف می‌زدند! در مدخل ورودی پل هم ماموران مشغول کار خود بودند. پادشاه که از این همه رضایت رعیّت احساس قدرت می‌کرد رو به مردم کرد و گفت: «اگر مشکلی یا کمبودی در رابطه با طرحِ خراجِ پل دارید بیان کنید تا دستور دهم در اسرع وقت به آن رسیدگی کنند.» ناگهان یکی از ریش سفیدان از وسط جمعیت برخاست و با صدای بلند گفت: «حضرت والا به سلامت باد! مشکل خاصی نیست، فقط اگر دستور دهید تعداد ضاربین را بیشتر کنند بسیار منّت نهاده‌اید. چرا که اینگونه مردم کمتر معطّل می‌شوند!!!»


نوشته شده در  پنج شنبه 87/3/30ساعت  10:26 صبح  توسط پویا پرتو 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حسرت
جفای دوستان
نگفتم؟
اگه بخواند،میتونن
اگه قتل بود...
قِلاق سیا و روبا
اشک میریزد دلم
آن روزها رفتند
چرابرف نمیاد؟!
شنا بلدی؟
مراد
دزد
مواظب باشید
ایام عشق
انکار بی فایده است
[همه عناوین(147)][عناوین آرشیوشده]