اوّل کسی که از خاندان پیامبر آمادهء نبرد شد، علیّ اکبر فرزند امام بود. او زیباترین و خوشخوترین مردم زمان خود بود. روز عاشورا نزد امام آمد و اذن میدان خواست.. امام اجازه دادند و با چشمانی اشکبار او را بدرقه کردند. سپس فرمودند: « بار الها! بر این قوم گواه باش که به جانب ایشان جوانی رهسپار است که در صورت و سیرت و گفتار، شبیهترین مردم به پیامبرت محمّد است. و ما هرگاه مشتاق دیدار پیامبرت بودیم، به چهره او مینگریستیم. خدایا! برکات را از اینان بردار و ایشان را سخت پراکنده و پاره پاره ساز و به راههای گوناگون بیفکن و والیان را هرگز از ایشان راضی مدار که آنان ما را خواندند تا یاریمان کنند، چون پاسخ دادیم ستم کردند و ما را کشتند.»
پس علی اکبر بر سپاه دشمن یورش برد و آنقدر دلاورانه با کوفیان جنگید که از بسیاریِ کشتگان به ضجّه افتادند.
سپس در حالی که زخمهای بسیاری بر بدن داشت به نزد پدر بازگشت و گفت: «پدرجان! تشنگیم کشت و سنگینی سلاح توانم را برد. آیا آبی هست تا بر دشمنانت نیرو گیرم؟»
امام گریست و فرمود:«فرزندم! بر محمّد و بر علی و بر پدرت گران است که آنان را بخوانی و پاسخت ندهند.» سپس زبان علی را در کام گرفت و انگشتر خود را نیز به او سپرد و فرمود:«این انگشتری را در دهانت بگذار و به سوی دشمن برگرد که به زودی جدّت با جامی از بهترین نوشیدندی تو را سیراب خواهد کرد که پس از آن هرگز تشنگی نیابی.»
پس علی اکبر به میدان بازگشت و رجز خوان بسیاری دیگر از دشمن را از پای در آورد تا آنجا که نامردی در کمینش نشست و تیری بر گلویش نهاد و او را از اسب به زیر انداخت. سپس کوفیان بر وی یورش بردند و آنقدر با شمشیر بر بدنش زدند که آن را قطعه قطعه کردند...
امام شتابان خود را بر جسم فرزندش رسانید. و سر علی رابه دامن گرفت. علی آرام و بی رمق، با لبهایی خشکیده از عطش، پدر را گفت: «پدرجان! اینک این جدّم رسول خداست که با جامی سرشار، مرا شربتی داد و میفرماید بشتاب بشتاب برای تو نیز جامی مهیاست.»
در همان لحظه بانویی شتابان از خیمهها بیرون دوید و فریاد میزد: «ای محبوب دلم. ای میوه قلبم. ای نور دیدهام.» وقتی نزدیکتر آمد دیدند که او زینب کبری است که اینچنین در شهادت فرزند برادر بی تاب است.