در جای جای مکان های مقدسی که پا گذاشتم فقط همین یادگاری از حاج آقا ضابط(رحمه الله علیه) ورد زبونم بود:
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند؟
پ.ن1:شب آخر ساله. پس ابتدا فرا رسیدن سال نو را به همه دوستان تبریک میگم و امیدوارم همیشه دلاتون شاد باشه و دیده هاتون پاک.
به احتمال بسیار زیاد این پست ویرایش خواهد شد. فقط الآن می خواستم بگم من رسیدم خونه و برای رو کم کنی بعضیا !!! زودتر از اونا آپ کنم. بعدشم گفتم شاید بعدا یه مسابقه ای چیزی گذاشتند برای اونایی که زودتر آپ کردند و یه جایزه ای هم از این راه نصیبمون شد!
پ.ن2: خیلی بهم خوش گذشت. حالا بعدا می گم چی شد و چرا. اما به من که خیلی خوش گذشت. اصلا فکرش را هم نمی کردم با یه سری آدم با حال تر از خودم روبرو بشم!
پ.ن3: دوستان زیادی پیدا کردم که هر کدومشون برام عزیزند. از همشون ممنونم که این جوری ما را شرمنده خودشون کردند.
پ.ن4:یه گروه درست کردم به نام «از بلاگ تا پلاک. از نگاه خودت بگو » چه اردو اومدین چه نیومدین به این « آدرس » بیاین و یه چیزی بگین.حتی یه جمله.
پ.ن5: بابا این مدیر پارسی بلاگ دیگه کیه؟! خیلی اهل حاله. من به علت فعالیت هام کم با مهندس و دکتر سر و کار ندارم. اما این دیگه خیلی با بقیه فرق داره. اصلا اهل اینکه خودشو بگیره و کلاس بزاره و این حرفا نیست. خیلی خاکی و بی ریا. مهندس خیلی چاکریم!
(احتمالا اگر در آینده نزدیک پاک دیده شد وبلاگ برگزیده، اصلا ربطی به این پی نوشت نداره ها !)
با نوای کاروان بار بندید همرهان ×××××××××× این قافله عزم کرب و بلا دارد
بر پیشانی نورانی و بلند جبهه، از کوههای کشیده غرب تا آن سوی دشتهای وسیع جنوب که صدها جان گرامی را مرواریدگونه در صدف خاک خود پنهان ساخته به خط خونرنگی نوشته شده است:
«با وضو وارد شوید»
که این خاک، مطهر از خون شهیدان، متبرک از وجود رزمندگان، آزاده از شکیب آزادگان و سر افراز از غیرت جانبازان است. این است که باید از چشمه زلال عشق وضو گرفت و در این مشهد نور تشهد گفت و رو به قبله عشاق سلام داد؛ آنگونه که رزمندگان از خون خود وضو ساختند و سر بر تربت خاکریزها شهادت دادند. شهادت دادند که جبههها ادامه تاریخ کربلاست و لحظاتش با نینوا تفسیر میشود. این خاک تفدیده، آن لب تشنه، پیراهن پاره آغشته به خون، سرهای جدا از پیکر، دستان قطع شده، سینههای کوبیده به سم ستوران، قاسمها، مظاهرها، زهیرها، فهمیدهها، چمرانها، خرازیها، ردانیها، باباییها، باکریها، همتها، زینالدینها، حسن باقریها، حاجاحمدها، حاج اکبرها، حاج حسینها ... همه و همه یک تفسیر دارند و تفسیر آن همان تفسیر عشق است.
و شهادت دادند: در سرزمین حماسه شهادت از آسمان میبارد و شجاعت از زمین میروید. در سرزمین عشاق، عشق جوانه میزند. از کوه، از دشت، از رود، بر گل، بر سنگ، حتی بر تنه خشکیده درختی فرتوت.
من این سرزمین را یک سرزمین مقدس میدانم،... اینجا نقطهای است که ملائکه الهی به آن تبرک میجویند،... این نقطه متعلق به هر کس است که دلش برای اسلام و قرآن میتپد،... اینجا متعلق به همه ملت ایران است. « مقام معظم رهبری»
پ.ن: خیلی سفر جنوب رفتهام. با خانواده، با بسیج، با کانون، با دانشجوها، با پاسداران، با معلمان و ...
هرچند چهار سال پیش که رفتم، با خودم عهد کردم که آخرین بارم باشه که به این سفر میام، اما امسال دیگه نتونستم جلوی خودم را بگیرم. چون این بار فرق میکنه. اینبار میخوام با وبلاگ نویسها برم جنوب. با برو بچههایی که هر کدوم میتونند از هر تیپ و گروهی باشند، اما همشون یک وجه مشترک دارند و آن «دغدغه نوشتن» است.
این برام یک تجربه تازه است. و من میخوام که این تجربه یکی از دلانگیزترین تجارب زندگیم باشه.
سفر بسیار خوبی بود. یک زیارت دلچسب. یکی از بهترین زیارتهایی بود که رفته بودم.شاید به خاطر جو صمیمی دانشجوئیش بود. به یاد همه دوستان بودم. مخصوصا اینکه روز آخر هم رفتم اتاق اینترنت هتل و همه کامنت ها را خوندم و تو زیارت وداع همه دوستان خوبم را یاد کردم. در طول این چهار روز، سفرنامهای طولانی نوشته بودم از وقایعی که برام اتفاق افتاده بود. اما خودم هم نمیدونم چی شده که الآن که اومدم، دلم راضی نمیشه بزارمش تو وبلاگ. اگه بعدا فرصت شد حتما گوشههایی از آنچه تو این سفر بهم گذشت را براتون تعریف میکنم.
پ.ن: همین چند روزه یک مسافرت دیگه در پیش دارم. یک سفر متفاوت.
سلام
اگه این روزها کمتر میام، فقط به خاطر اینه که فرصت نکردم. آغاز ترم جدید و شروع کلاس ها از یک طرف و برنامه های مجتمع فرهنگی هم از طرف دیگه حسابی سرم را شلوغ کرده. این تازه جدای از مشغولیت های ذهنی کارهای کانون و فعالیت های سیاسی حوزه و برنامه های هیئت رزمندگان و هماهنگیهای گروهه. خلاصه همه این ها دست به دست هم دادند که کمتر بتونم خدمت دوستان برسم. جا داره همین جا از همه دوستانی که با نظرات قشنگشون منو دلگرم میکنند تشکر کنم.
خیلی موضوعات پیش اومده بود که دلم میخواست در موردشون بنویسم. اتفاقات جالب و بعضا خندهدار این روزهای اول ترم، شهادت حضرت رقیه، فراری دادن شهرام جزایری، سخنان آقا در مورد سیاستهای اصل 44، ترکیب جدید مجمع تشخیص، خریدهای شب عید و ...غیره که البته در مورد بعضیشون هم نوشتم ولی وقت گذشت و نشد که بزارمشون تو وبلاگ. الآن هم فقط به خاطر دلم اومدم. اومدم که هم یک حلالیت طلبی و خداحافظی از دوستان داشته باشم و هم اینکه یه درد دلی با امام رضا کرده باشم.
خیلی حرفها داشتم که میخواستم قبل از رفتنم به امام رضا بگم. اما نمیدونستم که چه جوری بنویسمشون. اصلا موندم که آیا درسته آدم درد دلش با امامش را اینجا مطرح کنه؟ و بعد دیدم نمیشه. چون بالاخره هر کسی یه سری با امامش داره که نمیتونه به این راحتیا به کس دیگری بگه.
میدونی! امام رضا برای من یه طور دیگهاست.یه جورایی خودمونیه. با اینکه خودم خیلی حضرت زهرائیم اما همیشه با امام رضا راحتتر حرف دلم را میزنم تا با بقیه ائمه. اگه امام رضا یاری کنه معمولا سالی 2 بار مشهدم ترک نمیشه. اما هر بار که میخوام برم باز همین حال را دارم. همیشه لحظات بودن تو حرم امام رضا، آرامش بخش ترین لحظات برام بوده و همین لحظات عمرمه که با هیچ چیز دیگهای عوضش نمیکنم.
الآن که میخواستم این مطلب را بنویسم، به طور اتفاقی وارد اتاق شدم و دیدم داداشم داره آخرین اجرای مرحوم آقاسی را گوش میده:
می دونی میخوام چیکار کنم؟
می دونی میخوام کجا برم؟
می خوام برم به مشهدو یه هفته اونجا بمونم
تو حرم امام رضا نماز حاجت بخونم
میخوام برم برای کفترا یه خورده گندم ببرم
اونجا که گنبدش طلاست با کفتراش پر بزنم
بهش بگم امام رضا مریضا رو شفا بده
دوای درد مردمو از طرف خدا بده ...