تو اتوبوس نشسته بودم. ترافیک خیلی سنگین بود و اتوبوس آروم آروم حرکت میکرد. تو ایستگاه که نگه داشت، پیرمردی قد خمیده و عصا به دست، به سختی از پلههای اتوبوس اومد بالا و نشست کنارم. اولین چیزی که توجهم را به خودش جلب کرد ریش سفید و بلندش بود. بعد از اون پیشونی پینه بسته اش بود که معلوم بود در اثر سجدههای زیاده.
غرق قیافه جذاب پیرمرد بودم که دستش را گذاشت روی شونهام و گفت: « جوون! به چی نگاه میکنی؟! به قیافه چروک خورده یه پیرمرد؟! »
خجالت کشیدم! گفتم: « حاجی جون اصل دله که دل شما هم جوونه. تازه حدیث داریم که نگاه کردن به چهره مؤمن عبادته!»
از ته دل آهی کشید و گفت: « ما هم یه روزی جوون بودیم. اما از جوونیمون اون طور که باید استفاده نکردیم. حالا دیگه...»
گفتم: « اختیار دارید حاجآقا شما ها مایه برکتید...»
چند دقیقهای گذشت. داشتم از پنجره اتوبوس به طبیعت سرسبز و زیبای کنار زایندهرود نگاه میکردم که باز دست پیرمرد را روی شونهام احساس کردم! گفت: « ببخشید جوون. میدونی چرا به این درختها ضد زنگ زدهاند؟!»
لبخندی زدم و گفتم: « حاجی جون اینها ضد زنگ نیست. این چسب پیونده. فقط رنگش مثل ضد زنگ میمونه!»
با تعجب گفت: «چسب پیوند؟! چسب پیوند دیگه چیه؟»
گفتم: « درخت ها رو که هرس میکنند، این چسب را به اون قسمتهایی که شاخ و برگش را بریدند میزنند تا زخم های درخت را بپوشونه و اصطلاحا درخت اشک نریزه.»
یه سکوت معنا داری کرد و آروم گفت: «کاشکی یه چسب پیوند هم برای قلبهای آدمها وجود داشت، تا اونها هم اگه کسی قلبشون را زخمی کرد، اشک نمیریختند!»
امروز برای یکی از دوستانم روز خیلی بدی بود. بیچاره خیلی شوکه شده بود. رنگش پریده بود. اشک تو چشماش جمع شده بود و درست نمیتونست صحبت کنه. دقیقا قیافهاش شده بود مثل یک عاشق ورشکسته. من که نمیتونستم درک کنم الآن در چه وضعیتیه اما به قول شاعر گفتنی: «رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون».
موضوع این بود که اصلا نمیتونست باور کنه که دختری که چهار ساله داره بهش فکر میکنه یکدفعه بره و ازدواج کنه!
انصافا دختر خیلی خوبی بود. محجبه و با حیا و درسخون.از همون ترم اول رفته بود تو فکر این دختر. حتی موضوع را با خانواده اش هم در میان گذاشته بود ولی به اونها گفته بود صبر کنند تا ترم آخر و حالا ترم آخرش بود! اما امروز دختره اومده بود، با یک حلقه تو انگشتش! بعد هم که تحقیقات به عمل آورده بود، مطمئن شده بود که همین چند روز پیش ازدواج کرده.
نکته مهم اینجاست که توی این چهار سال حتی یک کلمه هم در این مورد با اون دختر صحبت نکرده بود. فقط هر موقع میدیدش یه جوری می شد! از بین دوستانش هم فقط به من گفته بود اون هم موقعی بود که میخواست به خانوادهاش بگه و اومد با من مشورت کرد. البته فکر میکنم تو این مدت خود دختره هم یه بوهایی برده بود اما خوب مگه اون دختر چقدر میتونه صبر کنه تا این رفیق ما قدم پیش بزاره؟ اصلا مگه یه دختر چقدر میتونه بر اساس حدسیاتش روی یک نفر حساب کنه؟
این رفیق ما امروز یک شکست واقعی را تو زندگیش تجربه کرد و با اون حال و روزی که من ازش دیدم فکر نمیکنم حالا حالاها مزه تلخ این شکست از زیر زبونش بیرون بره.
اما واقعا چرا؟ چرا باید اینطور بشه؟ چرا یه نفر که خودشو بچه مذهبی میدونه و میخواد پاشو از خطوط قرمزی که سالهاست پدر و مادرش به نام دین تو گوشش میخونند فراتر نزاره، باید اینطور تو این مسیر شکست بخوره؟ آیا بعدا همون دین یا حداقل متولیهای فعلی اون پاسخ گوی سوء رفتارهای احتمالی این رفیق ما خواهند بود؟ آیا بعدا اونا میتونند با همون دین اثرات مخربی که این شکست روی روح و جسم این فرد میزاره را التیام بدهند؟
خیلی روی این موضوع فکرکردم که چرا کار این رفیق ما که اصطلاحا خودشو یه بچه مذهبی میدونه به اینجا رسید و نیز خیلی فکر کردم که چه کارهایی میتونست انجام بده که کارش به اینجا نکشه. خودش اولین چیزی که گفت این بود که: کاش همون ترم اول مثل خیلیهای دیگه رفته بودم و با دختره دوست شده بودم. میگفت اینجوری حداقل خیالم راحت بود که تا آخر عمر مال خودمه. میگفت نباید دست روی دست میگذاشتم تا یکی دیگه بیاد و پیش دستی کنه و حالا من بشینم و زانوی غم بغل بگیرم.
خوب من چی در جوابش باید میگفتم؟ من که یه بار دیگه بهش مشورت داده بودم و نتیجه مشورتم اینجوری از آب دراومده بود دیگه چی میتونستم بگم؟
فکر میکنم این رفتارهای بچه مذهبیهای ما هم به یک آسیب شناسی جدی نیاز داره چون همونطور که بقیه از اون طرف بام افتادهاند انگار خودمون هم داریم از این طرف میافتیم!
از صبح تا حالا فکرم مشغول همین موضوعه و آخرش هم به این نتیجه رسیدم که: قسمت و مصلحت به جای خود اما فرصت ها را نباید از دست داد. حالا چه جوریشو دیگه من نمیدونم.
رفتهبودم گلستان شهدا. چشمم به این مادر شهید افتاد.
به خودم گفتم جواب خون شهدا پیشکش، جواب خون دل این مادرهای شهدا را چی میخواهیم بدیم؟!
«مطهری پاره تن من بود». «آثار قلم و زبان او بی استثنا آموزنده و روانبخش است...». این جملات مهر تائید امام بر آثار شاگرد خوب خود بود. شاگردی که امام در سوگ او سیاه پوشید و اشک ریخت. همان امامی که با خبر شهادت دیگران، حتی فرزندش اقا مصطفی خم به ابرو نیاورده بود. مطهری در واقع تئوری پرداز آن انقلابی بود که امام رهبریاش را میکرد. امام همیشه تاکید کرده بود که انقلاب ما جایگزین تفکر اسلام ناب در برابر اسلامهای متحجر، خودباخته، رفاه طلب و آمریکایی است. و در جایگزینی چنین تفکری، مطهری نقش اصلی را داشت. آثار او تبیین تئوریهای ناب اسلام در باب عدالت، آزادی، نقش مردم، اهمیت دنیا، همه جانبه بودن دین، نفی ایمان بدون علم و علم بدون ایمان، شخصیت زن و خلاصه ترسیم عقلانی دینی جامع و پیشرو بود. به همین علت بود که در نظر امام فراموش شدن آثار مطهری به معنی فراموشی اهداف واقعی انقلاب بود و به همین علت بود که میفرمود: « نگذارید کتابهای این استاد عزیز فراموش شود.»
فردا روز معلمه. قرار هم هست که معلمان عزیز توی روزی که به نام خودشون مزین شده اعتصاب کنند. البته این قضیه دیگه اونقدر لوث شده که فکر نمیکنم این بازی جدید هم جواب بده. به نظر من این کار توی یک همچین روزی نوعی دهن کجیه. اصلا توهین به شخصیت شهید مطهریه. شهیدی که از بین اون همه صفات وجودی، معلمیش جلوه بیشتری نمود و همین باعث شد که این افتخار نصیب معلمان بشه که این روز به نام اونها نام گذاری بشه.
امروز شنیدم که دو نفر از سر دسته های اصلی اعتصابات توی شهر ما، توسط اطلاعات جذب شدند. البته فقط چند تا سوال کردهاند و دوباره آزادشون کردند. خوب میشناسمشون. هر دوشون معلمم بودن. آقای « الف.ب» معلمی بود که سر کلاس درس، همش از شیفتگیهای غربیش سخن میگفت. از خاطرات و آزادیها و خوشگذرونی های اون طرف آب خودش هم میگفت. حتی یه روز از دختر های خودش هم یه چیزایی گفت! آقای « الف.د» را هم خوب میشناسم. چندین سال معلمم بود. همیشه کارش این بود که سر کلاسهاش شبهه بندازه. اما پیش دانشگاهی که رسیدیم تا وقتی من سر کلاس بودم جرات نمیکرد حرفی بزنه. چون میدونست یکی هست که جوابشو بده و به بچهها ثابت کنه که حرفاش چقدر بی پایه و اساسند. حالا یک همچین آدمایی شدهاند علمدار اعتصابات صنفی! اونوقت آیا آدم میتونه باور کنه که این کار یک حرکت سیاسی نیست و فقط یک خواسته صنفیه؟! چند روز پیش یکیشون با آب و تاب فراوان میگفت: ما باید اونقدر به این اعتصاباتمون ادامه بدیم که خوانواده ها هم در حمایت از ما از خانه ها بریزند بیرون و یه چند تا شیشه بشکنند و بعد هم شورش بشه و نظام عوض بشه!!! تو دلم داشتم به این همه حماقت این معلم دانا میخندیدم. گفتم این همه دشمنان خارجی و نامردهای داخلی تو این همه سال این همه ترفند به کار بردند که این نظام را کله کنند، نتونستند، اون وقت حالا تو میخوای با این کارهات نظام را بر بندازی؟!
شکی در این نیست که بسیاری از معلمان از نظر معیشتی در مذیقهاند. اما مگر بقیه اقشار جامعه حال و روزی بهتر از اونها دارند؟ البته فرق اونها با این قشر فرهیخته در اینه که سلاحی به نام «بچههای بی گناه مردم» در دست بقیه اقشار نیست تا بتونند با استفاده از اونها، گروکشی کنند. خداییش هم تو این چند ساله کم به معلمان رسیدگی نکردند. دائی خودم یه معلمه و این حرف اعتراف خودشه. خودم هم امسال که رفته بودم برای عید یه شلوار بخرم دیدم که یه خانم معلم چقدر بن از تو کیفش درآورد و به راحتی خرید کرد و رفت. اصلا این روزها توی چهار باغ که راه میری کمتر مغازهای را میبینی که در کنار بن پالایشگاه و بن شرکت نفت و بن ذوب آهن، ننوشته باشه « بن آموزش و پرورش هم پذیرفته میشود.» اما هیچ جا ننوشته بن کارگر بدبخت فلان کارخونه هم پذیرفته میشود! چون اصلا کارخونه بن به کسی نمیده که حالا بخواد پذیرفته بشود یا نشود. اون کارگر هم ادعایی نداره. همون حقوق چند ماه عقب موندهاش را بدند کلاهش را هم به هوا میندازه.
یادمه ما دوم-سوم دبیرستان بودیم که این اعتصابات راه افتاد. اون روزا مثل حالا نبود که به بچهها بگند برید خونه تا مامانهاتون ببینند ما اعتصابیم. اون روزها در مدرسه را میبستند و بابای مدرسه را هم میگذاشتند دم در تا یه موقع کسی از مدرسه جیم نشه؛ و صبح تا عصر این بچه ها توی حیاط مدرسه سرگردان بودند. بچه های اکثر مدارس به هر بهونهای از مدرسه درمیرفتند حتی بعضیاشون فرار میکردند. یادمه توی یکی از همین روزها بود که برای کاری به یک دبیرستان دیگه رفتم. وقتی رسیدم دم در دیدم در را بستهاند و بچه ها دارند یکی یکی از دیوار مدرسه فرار میکنند! اما ما فرار نکردیم. ما موندیم و اعتراض کردیم. همون روزها جلوی دفتر مدرسه جمع شدیم و از دبیران خواهش کردیم سر کلاسهاشون برگردند. بالاخره اونقدر به اشکال مختلف اعتراض کردیم که دیگه مدرسه ما اعتصاب نمیشد. البته مدیرمون هم طرف ما بود و تلاشهای اون هم بی تاثیر نبود. از طرفی خانوادههامون هم هر روز زنگ میزدند به مدرسه یا میو مدند و به این کار معلمان اعتراض میکردند. اما نمیدونم چرا دیگه حالا کسی این کارو نمیکنه؟ دیگه انگار بچهها هم عادت کردهاند که ماهی چند روزشو مدرسه نرند! داداشم این روزها هر موقع امتحان داره شبش به جای اینکه بشینه درس بخونه همش میشینه دعا میکنه که فردا اعتصاب باشه! یه چند باری هم این دعاهاش به اجابت رسیده!
دیگه این کار خیلی از مزه افتاده. به نظر من هم فقط یک راه حل داره. اونم اینه که به جای دستگیری توسط اطلاعات و گنده کردن افراد، دولت یه فراخوان ملی بده و اعلام کنه که از خیل این جمعیت بیکار، نیرو میگیره. بعد هم همه این معلمایی که اینجور به این بچههای بی گناه خیانت میکنند و با سرنوشت اونا بازی میکنند را بریزه بیرون. یادمه همیشه میگفتند:« معلمی شغل انبیاست.» تو انشاهامون هم این جمله را خیلی به کار میبردیم. الآن داشتم با خودم فکر میکردم اگه انبیا هم میخواستند اعتصاب کنند اونوقت خدا چیکار میکرد؟ احتمالا خدا هم میرفت سراغ یه سری آدمای دیگه که قدر این رسالتی که بر دوششون گذاشته میشه را بدونند!
پ.ن1: روز معلم را به همه معلمین عزیز و زحمت کش تبریک میگم.
پ.ن2:خواهشا دقت کنید: من این مطلب را در مورد همونایی نوشتم که گفتم، و گرنه به همه فرهنگیان عزیز(که در مقوله بالا نگنجند) ارادت دارم.
دیشب تا صبح از درد به خودش میپیچید. فقط صدای آه و ناله بود که از اتاقش میومد.
صبح دیگه دردش به اوج خودش رسیده بود.اونقدر درد میکشید که حتی نمیتونست گریه کنه. گفت: زنگ بزنید به دائی تا بیاد همین دو تا آمپول را بهم بزنه بلکه یه کم آروم بگیرم. مادرش گفت: اگه میتونی تحمل کن. این آمپولا ضرر داره. گفت: دیگه طاقت ندارم. نمیبینی دارم میمیرم؟
زنگ زدند به دائی. اینجا نبود. رفته بود مسافرت.
دیگه امیدش از همه جا قطع شد. سرنگ هایی که آماده بالای سرش گذاشته بود را گرفت تو دستش و با حسرت نگاهشون کرد. یکدفعه سرنگ ها را پرت کرد یه گوشهای و دوباره دوید سر دستشویی تا بالا بیاره.
برگشت، اومد خوابید و صدای آه و نالش به هوا رفت.مادرش نمیتونست ببینه که بچهاش اینجور درد میکشه و ناله میزنه. رفت اون شالی که حمید از کربلا آورده بود را آورد. گفت بزار روی شکمت. انشالله خوب میشی.
شال را گذاشت رو شکمش. دیگه دردی احساس نمیکرد. مثل آبی بود که روی آتش ریخته باشند.
چند دقیقه بعد، فقط صدای یا حسین، یا حسین بود که از اتاقش میومد. داشت گریه میکرد و برای خودش روضه امام حسین میخوند.
پ.ن: همین امروز اتفاق افتاد. روز ولادت امام حسن عسکری(ع).