نمیدونم چشم و هم چشمی راباید یک بیماری بدونیم یا یک رذیله اخلاقی ویا یک اسم دیگه براش پیدا کنیم. اماهر چی که هست بد مَرَضیه!
چند شب پیش مراسمی داشتیم. - که به جهت جلوگیری از ایجاد اختلافات خانوادگی از دادن مشخصات مراسم فوق معذورم!- بله! مراسمی داشتیم که همانا تنها چیزی که به وضوح در آن نمایان بود چشم و هم چشمی بود و بس. همان شب تا صبح فکرم مشغول این قضیه بود و این سوال مدام در ذهنم وُول میخورد که چرا؟! چرا باید یک نفر به خاطر چشم و هم چشمی کاری کند که زندگی را به شوهر و فرزندان خود تلخ کند؟
چند روزی است که پس لرزههای عظیم همان چشم و هم چشمی در تشریفات بعدی همان مراسم ادامه دارد و این باعث شد تا مطلبی بنویسم بلکه این سوال لعنتی ذهنم را رها کند.
مطمئنا چشم و هم چشمی در زنان چندین برابر مردان وجود دارد. کمتر مردی رادیده ام که چشم و هم چشمی کند و در عوض مردان بسیاری را دیده ام که به خاطر زنانشان دچار چشم و هم چشمی شده اند.
از نظر من فرهنگ خانوادگی، خود کم بینی و حسادت مهمترین عوامل چشم و هم چشمیاند.
وقتی مادر یک خانواده فرهنگ خانواده را بر اساس چشم و هم چشمی استوار سازد کودکانی که در این میان پرورش میابند، مطمئنا دچار همین مشکل در ابعاد بزرگتری خواهند بود. کودکی که از مادرش یادمیگیرد همه چیزش باید تقلید از بقیه باشد به هیچ وجه نمیتواند بفهمد که خودِ او توانایی هایی دارد که اگر آنها را بها دهد شاید دیگران از او تقلید کنند!
مطمئنا همه آنهایی که دچار چشم و هم چشمی هستند قبل از آن دچار نوعی خود کم بینی و احساس حقارت بودهاند چرا که توانائیهای خود را ناچیز و یانادیده انگاشته و به دنبال تظاهر و پیشرفت، به تقلیداز دیگران هستند. در صورتی که چه بسا اگر خود را باور داشتند و تفاوتهای خود را بادیگران درک میکردند با تکیه بر همان داشتهها میتوانستند از بسیاری جهات بهتر از دیگران باشند. شاید این مثل که مادرم همیشه بر آن تاکیددارد همین جامصداق داشته باشد که: «خدا 5تا انگشت راهم با هم متفاوت آفرید!» مطمئنا نسبت مستقیمی میان چشم و هم چشمی با خودباوری وجوددارد. به نظر من هر چه شخص خودش را از نظر ظاهری، اخلاقی، مادی و اجتماعی قبول داشته باشد کمتر به سمت تقلید از دیگران و چشم و هم چشمی با بقیه میرود. شاید مشکل عمده ناشی از زاویه دید این افراداست چراکه خیال میکنند همانگونه که آنها بقیه افراد رامیبینند، بقیه هم همانطور آنهارامیبینند! به عبارت دیگر فکر میکنند چیزهایی برای آنها ملاک ارزش گذاری افراد است، برای بقیه هم همان ملاکها ارزش است.
اینکه انسان نیاز دارد توسط بقیه دیده شود و به او توجه شود امری ذاتی است اما آیا کار او بدانجا کشیده است که حاضر است برای دیده شدن دست به کارهایی بزند که زندگی خود و خانواده خود را با سختی و مشکل مواجه کند؟ آخر جلب توجه به چه قیمتی؟ پُز و فیس و افاده در جائی که بقیه میدانند واقعا جائی خبری نیست چه دردی را داوا میکند؟!
مدتی نبودم! گرفتاریها و مشغلههام اونقدرها شده بود که اجازه نده وبلاگ بنویسم. البته قبل از اون، جای دیگری هم مینوشتم. جایی که خصوصی تر از اینجا بود و خوانندههاش هم کمتر. اما کم کم، زندگی، ما رو به سمتی برد که دیگه صرف نمیکرد وقت بزاری و پول اینترنت هم بدی و با این سرعت دایالآپ لعنتی بشینی و وبگردی کنی و وبلاگ بنویسی. در هر حال وقتی برمیگردم به عقب و نوشتههای این چندتا وبلاگ را مرور میکنم، انگار روح تازهای درونم دمیده میشه. هرچند همه خاطراتش خوب و شیرین هم نبوده، اما بازخوانیشون واقعا لذتبخشه.
از دوستان هم زیاد خبری ندارم. مشغلههای فراوان ما و بی معرفتی اونها سبب شده که زیادی ازشون بی خبر باشم. باز قبلترها، علاوه بر خواندن حال و احوالاتشون در وبلاگهاشون، چند هفته یکبار یه تماسی هم حاصل میشد که با مهاجرت خیلیهاشون از پارسی بلاگ و دور شدن ما از نت، از اون هم خبری نیست.
حالا هم که اومدم حرف خاصی برای گفتن ندارم. چند روزی هست که با خودم کلنجار میرم باز قسمتی از وقت ارزشمندم را برای وبلاگ نویسی تلف کنم! اما به نتیجهای نرسیدم. در اصل حرفی برای گفتن نیست. کسی هم که حرفی برای گفتن نداشته باشه چه بهتر که دهنشو باز نکنه.
سیاسی که نمیشه نوشت. شکرِ خدا رئیس جمهور که مکتبی و اطرافیانش هم که همه اسلام شناس و عالم دهر. همه چیز روبه راهه و انتقادی هم نیست. از اون طرف هم که استوانههای نظام، با قامتی استوار و قدرتمندتر از همیشه محکم پشت نظام گذاشتند و همه جوره هوای نظام را دارند که مبادا کسِ دیگهای آسیبی به نظام برسونه! از طرف دیگه هم که چهارتا منافق پاپتی احمق، که یه روزی خودشون را بین لایههای حمیّت دینی و حسّ وطن پرستی ملّت قایم کرده بودند، دارند کم کم خودی نشون میدند و هویتشون را نمایان میکنند. خوب؟ با این وجود، بی خود آدم واسه چی ترافیک فضای مجازی رو ببره بالا و حرف مفت بزنه؟ این از سیاسی. غیر از مسائل روز گهگاهی از خودمون مینوشتیم که بااین اوضاع و احوالی که ما داریم، ننوشتنش بهتر از نوشتنشه! پس حرف خاصی برای گفتن باقی نمیمونه. فقط میمونه بقایای اون اعتیاد لعنتی به وبلاگ نویسی که هرچه سعی کردیم ترکش کنیم نشد. خوب؟ بااین یکی چیکار کنیم؟ این شد که پیش خودم فکر کردم دوباره شروع میکنم، انشالله بعدش حرف هم برای گفتن پیدا میشه.
چیزهایی که میخوام توی این شروع دوباره ازشون بنویسم شاید حرفهای خودم نباشه. این مدت با تمام گرفتاریها از کتاب و مطالعه دور نبودم. به خودم گفتم چه بهتر که همین بهونهای باشه برای برگشتن به محیط وب. شاید در ابتدا از هر دری سخنی به میون بیاد اما مطمئنم وبلاگ نویسی دوبارهء ما کم کم راه خودشو پیدا میکنه.
میتونستم یه وبلاگ جدید باز کنم. مطمئناً جایی به غیر از پارسی بلاگ. اما علاقهای که به پاک دیده دارم سبب شد دوباره بیام سراغش. تا چه پیش آید...
این روزها هر کجا که میرفتی صحبت از کودکی بود که در بدو تولد روی دست دکتر زبان باز میکند و از بلای عظیمی که روز 28 ماه صفر در اصفهان رخ خواهد داد خبر میدهد! دکتر هم از ترس کودک را رها میکند و کودک با مخ روی زمین میآید و هنوز نیامده بدرود حیات میگوید! دکتر را دستگیر میکنند و وقتی از وی میپرسند که چرا کودک را رها کردی میگوید که او زبان گشود و از بلای عظیمی که چند روز دیگر رخ خواهد داد خبر داد. پس او را به زندان میاندازند و میگویند اگر حرف تو درست بود و بلا آمد که آزادت میکنیم اما اگر اینچنین نشد اعدامت میکنیم! (اما در این میان کسی پیدا نشد بگوید که آدم حسابی، خوب اگر بلا آمد که اول از همه دکتر بیچاره میمیرد. چون در زندان است و راه فراری ندارد!)
برای من خیلی جالب و در عین حال ناراحت کننده بود که چگونه موضوع به این مضحکی که دامنهء حیات آن نیز بسیار کوتاه است به نقل مجالس تبدیل می شود و به این سرعت انتشار می یابد؟! در حالی که اگر افراد با آن عقلانی برخورد کرده و حداقل تا زمان موعود که زیاد هم طول نمیکشید صبر میکردند، هم ذهن خود را دچار آشفتگی نمیکردند و هم این استرس را به دیگران واردنمیآوردند.
این موضوع برای من از سه جهت قابل بررسی بود.یکی علاقه مردم ما به شایعه پراکنی، دیگری خرافهگرایی عامه مردم و در نهایت ترس از مرگ.
در این میان بودند کسانی که این موضوع را حتی شایستهء تحقیق و پیگیری هم نمیدانستند اما وقتی کسی از روی کنجکاوی و یا مثل من برای ثابت کردن دروغِ ماجرا، از ایشان میپرسید چه کسی این را گفته فقط یک جواب میشنید: «همه میگویند!» و وقتی میگفتی خوب همه بگویند، مگر این که چیزی را همه بگویند اعتباری برای آن میآورد؟ میشنیدی: «تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها!»
اینکه مطلب به این مسخرگی به شایعهای اینچنین تبدیل شود و به این سرعت گسترش یابد، برای من بسیار جای تامل داشت؛ و در نهایت به این نتیجه رسیدم که شاید چون این موضوع به نحوی از آینده خبر میدهد باعث جذابیت آن شده و یا چون نوعی ترس از بلا در متن آن نهفته است باعث شده هرکس بخواهد آن را با دیگری در میان گذاشته و خود را خالی کند. به هر حال فرقی نمیکند. مهم این است که چرا جامعهء ما که یک جامعهء دینی تلقی میشود اینقدر مستعدِّ ترویج شایعه است و طبیعی است برای من که در همین جامعه زندگی میکنم و تا به حال موارد بسیاری از این دست شایعات را شنیدهام بسیار ناراحت کننده باشد.
این قضیه از منظر دیگری هم برای من قابل تامل بود. خرافهگرایی! امری که به وضوح گسترش آن را در جامعه میبینیم و عملا هیچ گونه اطلاع رسانی و یا مقابلهای با آن انجام نمیشود. واقعا برایم جالب بود در جمعی از افراد که میتواند موضوعات بسیار مهم و علمیتری برای بحث وجود داشته باشد، چطور اکثریت افراد با حرارت خاص این موضوع را پیگیری کرده و در مورد آن اظهار نظر میکنند! گاهی راهکار میدهند، و گاهی آن را به دولت و آمریکا و جنّ و روح و یا ظهور امام زمان و ... ربط میدهند!
به نظرم خرافه به خوبی میتواند نشانگر سطح فرهنگ یک جامعه باشد.هر چقدر در جامعهای به خرافات اهمیت داده شود و تودهء مردم با صحبت پیرامون آن علاقه خود را به خرافهگرایی نشان دهند، آن جامعه دارای سطح فرهنگ پایینتری است. و اینجا بود که فهمیدم در چه جامعهء فرهنگی و علمی زندگی میکنیم!
به طور حتم ضعف اعتقادی مهمترین عامل گرایش به خرافات است. کسی که اعتقاداتش قوی باشد به هیچ عنوان صحبتی که هیچ سنخیتی با باورهای دینی و اعتقادی او ندارد را قبول نمیکند چه برسد که بخواهد با دیگران در میان بگذارد و در مورد آن بحث کند! تازه نگرانی خود را از بابت خطر احتمالی بروز دهد و به دنبال راه چاره بگردد!
در صحبت با افرادی که این شایعه رابسیار جدی گرفته بودند و حتی در پی چارهاندیشی برای آن بودند به نوعی ترس از مرگ برخوردم. ترسی ناشی از یک مرگ ناگهانی! در وهلهء اول همهشان از مرگی ناگهانی و همهگیر میگفتند و سعی داشتند برای توجیه آن علتهای طبیعی و ممکن مثل زلزله، بمب اتم یا شکستهشدن سد زاینده رود را بیاورند!
به نظر من کسی که از مرگ بترسد دو دلیل دارد یکی آنکه به جهان دیگر اعتقاد ندارد و مرگ خویش را مساوی با فنا و نابودی میپندارد که شاید حداقل در اعتقاد ظاهری ، کمتر کسی از این افراد اینگونه بودند. دستهء دوم کسانی که مرگ را دروازه ورود به جهان دیگر میدانند اما برای زندگی در آنجا هیچ توشهای تدارک ندیدهاند.
در اینگونه موارد که انسان از زمان مرگ خویش آگاه میشود شاید اولین اقدام عقلانی که باید انجام دهد تدارک توشه و جبران مافات است اما آنطور که من از حرفهایشان برداشت کردم، اینان که به نظرم اکثر قریب به اتفاق این افراد را تشکیل میدادند با وجود اعتقاد به مرگ، وقوع آن را در چند روز آینده برای خود زود تلقی میکردند! یعنی علی رغم پذیرفتن این موضوع و احساس نگرانی نسبت به این بلای عظیم که خواهد آمد و جملگی در آن نابود خواهند شد، هیچ کوششی جهت آمادگی برای مرگ انجام نمیدادند! و در حرفهایشان به نوعی اعتراض خود را به مرگ زودرس بیان میکردند(دقت کنید!)
ناگفته نماند این ترس از مرگ را یکبار دیگر هم در چهره همشهریانم دیده بودم. همین چند وقت پیش که یک قاتل حرفهای پیدا شده بود و ابتدا یک جهانگرد فرانسوی و بعد هم چند نفر دیگر را کشت. شاید باورتان نشود که در آن قضیه هم کار بدانجا رسیده بود که خیلیها میترسیدند از خانه بیرون بروند و در کوچه و خیابان ظاهر شوند! شاید شما هم به یاد داشته باشید بعضیهاشان عین این ترس را در مطالب وبلاگهایشان هم منعکس کردند. فراموش نمیکنم که در قسمت نظرات وبلاگ یکی از همین افراد گفتم که مگر هر آن، که از خانه خارج میشویم و یا در همان خانه که محل امن و آسایش ماست احتمال خطر وجود ندارد؟ مثلا نمیشود آدم تصادف کند یا دچار برق گرفتگی شود؟! در ثانی اصلا مگر مرگ حق نیست و ما اعتقاد نداریم که فرشته مرگ فقط در موعد مقرر و به اذن الهی جان ما را اخذ میکند؟ پس این ترس بی مورد برای چیست؟ اما در مقابل به جای پاسخی منطقی با کلی فحش و ناسزا روبرو شده بودم! (هنوز کامنت و پاسخش در وبلاگ مزبور موجود است!)
اکنون این موضوع ذهنم را مشغول کرده که 124 هزار پیغمبر از طرف خدا آمدند و انسان را از آن بلای عظیم که در روز معیّن دامنگیر جملگی انسانها خواهد شد، انذار دادند و کسی توجه نکرد، حالا یک شایعه که اگر کسی فقط چند ثانیه به آن فکر کند، به پوچی و بیهودگی آن پی خواهد برد، اینگونه ما را به واکنش واداشته است.
به مناسبت دههء فجر بود که از طرف گلدختر عزیز، برای شرکت در این موج وبلاگی دعوت شدم اما همانطور که همان روز به خودشان هم گفتم، به دلیل مشغلهء زیاد نتونستم بنویسم.
الآن بعد از دههء فجر و حتی ماه بهمن، هم حیفم آمد که در این حرکت زیبا شرکت نکنم و هم گفتم که دعوت دوستان را اینگونه تشکر کرده باشم.
برعکس حامد که از عنوان نوستالژی برای این موج وبلاگی استقبال کرده، من این نامگذاری را صحیح نمیدانم. چه اینکه به وبلاگها که سرمیزنی نوشتهها، خود گویای دلیل حرفم هستند. به نظرم ابتدا باید کسی واژه نوستالژی را برای بعضیها تعریف می کرد بعد از آنها می خواست در موردش بنویسند. به کار بردن خودِ این واژه در جملاتِ نوشتهها هم جالب است و اگر کسی کمی دقت به خرج دهد خود بر این امر واقف میشود که یا نام گذاری به این عنوان برای این حرکت اشتباه بوده یا اکثرا مفهوم آن را درست متوجه نشدهاند.
به هر حال من هم مینویسم. هم خاطره میگویم، هم سوتیهایم را لو میدهم، هم شعار میدهم و هم نوستالژیام را بیان میکنم!
اصلا شاید از همان کلاس اول دبستان، نوعِ برگزاریِ جشنها بود که باعث شد من زیاد از جشنهای دهه فجر خوشم نیاید! جشنهای کلاسِ اول و دومِ دبستان برای ما همیشه همراه بود با تجمع چهارصد دانش آموز در یک نمازخانهء دویست نفری و اجرای چند برنامهء مثلا خندهدار و مسابقهء ماست خوری و سیب گاز بزنی و بعد هم نمایش فیلمِ پلنگِ صورتی و رابینهود! شاید بهترین قسمت برنامه برای من همین نمایش فیلمِ رابینهود بود که آن هم به خاطر بوی گندِ جوراب برایم غیر قابل تحمل بود! هیچ موقع یادم نمیرود که کلاس دوم دبستان، وقتی آقای شریفی معلمِ پرورشیمان من را در گوشهء حیاطِ مدرسه دید و علت را جویا شد، به محضِ اینکه گفتم از بوی جوراب فرار کردهام چنان خندهای سر داد که همهء در و دیوارِ حیاطِ مدرسه به لرزه در آمد! بعد هم به نمازخانه در طبقهء سوم مدرسه رفت و میکروفن را گذاشت جلوی تلویزیون بزرگِ مدرسه که حداقل من صدای رابین هود را بشنوم!
کلاس سوم ابتدایی را به خاطر شغل پدر، مجبور شدیم در شهرِ سیاهِ شیراز بگذرانیم. اینکه این صفت را برای شیراز بیان میکنم داستانش طولانی است و خدای نکرده توهینی به اهالی خونگرم شیراز محسوب نشود. فقط همینقدر بگویم که بدترین خاطراتِ دوران تحصیلم از ابتدایی تا دانشگاه مربوط به همان کلاسِ سوم و شیراز است. شاید مهمترین دلیلش هم این بود که برای من که تا آن زمان پایم را از شهر زیبای اصفهان آن طرفتر نگذاشته بودم، خیلی سخت بود که بخواهم یکسال از عمرم را در شهری بگذرانم که همیشه گوشه گوشهء خیابانهایش پر از آشغال بود و از در و دیوارش سیاهی میبارید. این جدای از دردِ غربت و نداشتنِ رفیق و مسخره شدن به خاطر لهجهء اصفهانی و غیره بود.شاید به همین دلیل است که بعد از گذشتِ سالها هیچ گاه دلم راضی نشده که حتی برای یکبار به شیراز سفر کنم. خلاصه اینکه دههء فجرِ شیراز هم بی هیچ برنامهء خاصی گذشت. تنها خاطرهای که خوب در ذهنم مانده آقای صفدری ناظم سختگیرمان است که مثلِ همیشه با چوبدستی بزرگش بالای پلههای زیر زمینِ مدرسه- که از آن به عنوان نمازخانه استفاده میشد- ایستاده بود و از فرار بچهشیرازیها از جشن جلوگیری میکرد.
کلاس چهارم را به شهرِ خودمان برگشتیم اما به دلیل اینکه برادرم را در مدرسهء قبلیِ من ثبت نام نکردند، مجبور شدیم به خاطر اینکه با هم باشیم، به مدرسهء دیگری در نزدیکیِ خانهمان برویم.مدرسهء ما تازه ساز بود تا آنجا که همان روز اول، خودمان میز و نیمکتها را به کلاسها بردیم! جشنهای آن سال را خوب یادم هست که چقدر فعالانه در آن شرکت میکردم و هر موقع هم که چیزی کم و کسر بود، به درخواست آقای سعیدی معلم پرورشیمان به خانه میآمدم و آن رابرای مدرسه میآوردم! دقیقا همان روزِ جشنِ 22بهمن بود که آبدارچیِ مدرسه یادش رفته بود درون سماور آب بریزد و سماور مدرسه سوخته بود! من هم به خانه آمدم و یک کتریِ بزرگ برای مدرسه آوردم!
کلاس پنجم را هم در همان مدرسه گذراندیم. خاطرهای که از جشنِ 22 بهمن آن سال دارم برنامهء همخوانی قرآن توسط من و برادرم بود که برای بچهها خیلی تازگی داشت! چون به نظرم آن روزها همخوانی قرآن تازه درآمده بود!
دوران راهنمایی از بهترین دورانِ تحصیلِ من بود. از طرفی همراه با بهترین دوستانِ کلاسِ چهارم و پنجم به جمعِ دوستانِ کلاس اول و دوم ابتدائیام پیوسته بودم و از طرفی به دلیل داشتن یک مربی پرورشی قوی به نام آقای مُهری رقابتی شدید بین بچهها برای حضور در فعالیتهای پرورشی مدرسه وجود داشت که من هم در این رقابت توانستم خودم را در گروه سرود و گروهِ تئاترِ مدرسه جا کنم! که با اعتراض بقیه بچهها مجبور شدم از میان آن دو یکی را انتخاب کنم و من هم گروه سرود را انتخاب کردم. در آن سه سال دوران راهنمایی، همیشه گروه سرودِ ما در رأس مقامهای شهرستان و استان بود و با تلاشِ آقای مهری توانستیم حتی یک مقامِ کشوری هم کسب کنیم. شاید مهمترین نوستالژیِ من در دههء فجر مربوط به همین دوران باشد. زمانی که کلاس سوم راهنمایی بودم و برای اجرای سرود در جشن پیروزی انقلاب به دانشگاه اصفهان دعوت شدیم. سال 76 بود و اولین سالِ ریاست جمهوریِ خاتمی. فضای کلیِ کشور هم پیش به سوی یک انفجارِ فرهنگی. اصلا کسی برای شهید و شهادت تره هم خورد نمیکرد، حالا ما با یک سرود آمده بودیم در مورد شهید! سالن مملو بود از جمعیت و برای ما که همیشه در مدارس و مساجد و کانونها برنامه اجرا کرده بودیم، با نوعی استرس همراه بود. مخصوصا تیپی از افراد جلوی ما نشسته بودند که به حکمِ دانشجو بودنشان زیاد اهلِ این برنامهها نبودند. اکثرا دخترانِ بدحجاب با صورتهای آرایش کرده در حالِ خوردنِ تنقلات! چند برنامه اجرا شد و نوبت به اجرای ما رسید. مجریِ برنامه ما را معرفی کرد و ضمن خواهش از گروه ما برای استقرار در جایگاه، گفت: برای سلامتیشان صلواتی ختم کنید! ملت هم به جای صلوات با سوت و کف و جیغ ما را تا بالای سن همراهی کردند!
به هر حال آهنگِ سرود پخش شد و ما شروع کردیم به خواندن:
گلِ سرخِ پر پرِ من پر پرِ من ... شده داغت باور من باور من ... تو به خونت خفته ولی ...
در این هنگام بود که اشک از دیدگان همهء حضّار جاری شد. زن و مرد و پیر و جوان گریه میکردند...
ز شهیدان، ز شهیدان، ز شهیدان چنین ندا آید... گلِ لاله، گل لاله، گل لاله تو را دفاع باید...
اواسط اجرای سرود بود که آن حالِ خوش به خودِ ما هم سرایت پیدا کرد و بچهها که اکثرا هم فرزند شهید بودند، با چشم گریان سرود را میخواندند. این حال و هوا حتی تا پایانِ برنامه هم ادامه داشت تا جایی که به چشمِ خودم دیدم هنگامی که ما از پلههای جایگاه پایین میرفتیم، همان دخترکانِ بزک کرده چارقدهایشان را جلو کشیده بودند و داشتند مثل ابر بهاری گریه میکردند.
آن روز به طور مفصل با شیرینی و شربت پذیرایی شدیم. مسئولین برنامه هم با هدیهای که به ما دادند خوشحالیِ ما را کامل کردند. بعد از آن هم آقای مهری ما را به سینما بردند و برایمان بستنی خریدند و خلاصه اینکه خیلی خوش گذشت. فردا که هدایا را تقسیم کردند، دیدیم هدیهمان یک ساعت مچی اُماکس است که من از همان روز بستم روی دستم و تا همین پارسال که داشتمش هیچگاه خراب نشد! پارسال هم با خانواده برای تفریح به بیرون از شهر رفته بودیم که ساعتم گم شد. تنها خاطرهای که همیشه دلتنگش هستم خاطرهء شیرینِ آن روز است که هیچگاه از ذهنم بیرون نمیرود.
فکر کنم تااینجا حقِّ مطلب را ادا کردهام و به اندازه کافی طولانی هم نوشتهام.از اینجا به بعد را برای دل خودم مینویسم، هرکس حوصلهاش را ندارد نخواند!
دوران دبیرستان هم از شاخصترین دوران تحصیل من بود. چه اینکه ما در همان مدرسهء خودمان مانده بودیم و دبیرستان کناری به مدرسه مامنتقل شده بود! یعنی همان کلاسها و همان مستخدمین و همان فضا! از این رو احساس قدرت بیشتری میکردیم. مدرسه مدرسهء خودمان بود و ما هم اختیار دارش!
در مدرسهء ما رسم بر این نبود که هر روز یک کلاس جشن برگزار کند.یا هر کس کلاس خودش را تزئین کند یا رقابتی برای برگزاری جشن وجود داشته باشد. اصلا از ابتدایی به یاد ندارم اینگونه بوده باشد بلکه همیشه یک گروه خاص بودند که با هدایت مربّی پرورشی جشن بزرگ پیروزی انقلاب را برگزار میکردند. آن سال هم ما تازه به دبیرستان رفته بودیم، یا به عبارت بهتر دبیرستان تازه به مدرسهء ما آمده بود! و ما علی رغم اینکه با همان حسّ و حالِ سال سوم راهنمایی که خودمان رابزرگتر مدرسه حساب میکردیم و مدرسه را ارث اجدادیمان میپنداشتیم، از سوی سال بالاییها در برگزاریِ جشن دههء فجر شرکت داده نشدیم! این شد که ما هم تصمیم گرفتیم یک جوری از ایشان حال گیری کنیم! اما هر چه فکر میکردیم به ذهنمان نمیرسید که چگونه و به چه روشی این کار را انجام دهیم! زمان گذشت تا اینکه روز جشن فرا رسید. گروهِ ما که اکثرا از کلاس اول ابتدائی با هم بودیم و شاید اگر همه را جمع میکردیم به سی چهل نفر هم میرسیدیم همچنان ناراحت بودند تا اینکه دیدیم یک گروه سرود از بچههای دبستانی برای اجرای سرود به مدرسه آمدند.من و یکی دیگر از بچهها رفتیم جلو و ضمن خوش و بش به چندنفرشان پیشنهاد دادیم که اگر سرود را خراب کنند پیش ما جایزهای بزرگ خواهند داشت! اما همانجا یکیشان مربیشان را صدا زد و ما هم دیدیم اینها بچهتر از آن هستند که با ماهمکاری کنند. این شد که دمِ آخر از یکیشان پرسیدم چه سرودی میخواهید بخوانید؟ گفت: بوی گلِ سوسن و یاسمن آید! تا این را گفت فکری مثل برق از ذهنم گذشت! سریع فکر را بالیدرهای گروه در میان گذاشتم و وقتی موافقت آنها را هم دیدم.دو نفری که خانههایشان نزدیک به مدرسه بود را فرستادیم تا وسایل لازم را بیاورند! یکیشان چادر کهنهء مادرش را آورده بود و آن یکی هم که دیده بود پدر بزرگش به حمام رفته همهء لباسهای پدربزرگ را برداشته بود و آورده بود که عبارت بود از یک شلوار دبیت پاچه گشادِ سیاه با یک کت بزرگِ مشکی و یک کلاه نمدیِ سیاه! همه چیز برای اجرای نقشه آماده بود. وسایل را در همان بُقچه حمامِ باباجون گذاشتیم و منتظر شدیم تا گروه سرود شروع کند. جشنها معمولا در سالن نمازخانهء دانشگاه اجرا میشد که به علت کمبود جا راهروی منتهی به آن را هم موکت کرده و بچهها آنجا مینشستند. ما هم به محض آغاز سرود به یکی از کلاسها رفتیم و دو نفر از بلندقدترین افراد را روی هم سوار کردیم و کت و شلوار و چادر و کلاه را بهشان پوشاندیم و وقتی گروه سرود شروع کرد بخواند: دیو چوبیرون رود فرشته در آید، دیو خودمان را با قر و فر فراوان از کلاس بیرون آوردیم! بیرون آمدن دیو همان و خندهء بچهها هم همان. بچه کوچولوهای دبستانی هم که به محض دیدن این صحنه از خنده روده بر شده بودند دیگر نتوانستند سرود را ادمه دهند و کلا برنامه به هم ریخت! مسئولِ برنامه که کلاس سومی بود به قدری از دست ما عصبانی شده بود که کاردش میزدی خونش در نمیآمد ولی در عوض مدیر مهربانمان آقای منصوری بود که آخر برنامه از عوامل پشت صحنهء نمایش دیو تشکر و قدر دانی کرد که بساطِ خنده رادر روزِ جشن به راه انداخته بود. اینگونه بود که ما هم قدرت خودمان را به سال بالایی ها ثابت کردیم و هم پایه خندهای درست کرده بودیم که تا مدتها زبانزد همهء بچههای مدرسه بود. حالا اینکه چه به سر پدربزرگِ آن بنده خدا که از حمام آمده بود و دیده بود لباسهایش نیست آمد و ماجراهای بعدیش خود داستان مفصلی است که ربطی به نوستالژی دههء فجر ندارد!
سال دوم دبیرستان سال 78 بود و مصادف با اوجِ تازندگیِ جنابِ خاتمی. همان سال که پیرایش ادارات و سازمانها آغاز شده بود و دامنهء آن به مدارس هم کشیده شد. همانسال که از مدیر مدرسه تا آبدارچی و سرایدار مدرسه را هم به جرم دوم خردادی نبودن عوض کردند و صدای هیچ کس در نیامد. مدرسهء ما هم از این گزندِ آقایان دوم خردادی در امان نماند تا آنجا که همهء کادرِ مدیریت مدرسه و حتی دو مستخدم مدرسه عوض شدند و کادری کاملا دوم خردادی و بعضاً ضد انقلاب برای مدرسهء ما تعیین شدند. از روز اول مهر همهء بچههای مدرسه اعتراض خود را به عوض شدن مدیر مدرسه اعلام کردند تا آنجا که کار به تعطیلی کلاسها و تحصن در اداره آموزش و پرورش کشیده شد. پس از آنکه این اعتراض آرام نتیجه نداد، مرحلهء شعار نویسی روی در و دیوار مدرسه و پخش اعلامیه شروع شد و پس از نتیجه ندادنِ آن، کار به ترقه زدن به در و دیوار مدرسه و حتی شیشههای دفتر مدرسه کشیده شد تا جایی که هر چند لحظه یکبار میدیدی یک صدای مهیب ترقه از گوشه و کنار مدرسه میآید و قطع شدنی هم نبود! با شناساییِ عواملِ این کار چند روزی جوّ مدرسه آرام بود اما دوباره ترقه ها شروع شد و هیچ کس هم نمیدانست که چه کسی است که حتی وقتی همهء بچهها سر کلاسند ترقه در میکند! بعدها فهمیدیم که بروبچ به بچهء همسایهء مدرسه که پشت بامش مشرف به حیاط مدرسه بود پول داده بودند که هر چند دقیقه یکبار یک ترقه بیندازد توی حیاطِ مدرسه! خلاصه اینکه این مبارزات ادامه داشت تا اینکه یک روز رییس اداره آموزش و پرورش به مدرسه ما آمد و مدر مراسم صبحگاه گفت که دیگر کار از کار گذشته و مدیر قبلیِ مدرسهتان هم مسئولیت دیگری گرفته و شما هر کاری هم بکنید تعویضِ او امکانپذیر نخواهد بود. مدتی پس از آن روز 13 آبان بود که مربی جدید پرورشی به شدت با آتش زدن پرچمِ آمرکا و اسرائیل مخالفت کرد و به این بهانه که دنیا عوض شده و عصر، عصر گفتگوی تمدنهاست، به هیچ عنوان نگذاشت پرچمی آتش زده شود. ما که به نوعی غافلگیر شده بودیم و میدیدم دیگر کار از کار گذشته، تصمیم گرفتیم جواب وی را در برنامههای بعدی بدهیم. از همان روز مبارزات بچهها رنگ و بوی سیاسی به خود گرفت و در هر برنامهای به نوعی پاسخ کادر جدید مدرسه داده میشد.روزها گذشت تا اینکه رسیدیم به ایام پیروزی انقلاب. هر چه صبر کردیم دیدیم از سوی مدرسه هیچ تدارکی برای برگزاری جشن دیده نمیشود. روز 21 بهمن هم فرا رسید و هیچ جشنی برگزار نشد.صبح روز بیست و یکم بود که مستخدم مدرسه با سینیِ شیرینی وارد کلاس شد و به مناسبتِ دههء فجر خواست که کامِ ما را شیرین کند! اینجا بود که فهمیدیم آقایان میخواهند با یک شیرینی سر و تهِ قضیه را هم بیاورند! همانجا هستههای اولیّه برای مقابله با این اقدام ضد انسانی! و ضد انقلابیِ کادرِ مدرسه تشکیل شد و به نیم ساعت نکشیده تصویب شد که امروز مدرسه به مناسبت جشن 22 بهمن تعطیل است! زنگ تفریح زده شد و این موضوع بین همه پخش شد و به غیر از عدهای خر خوان، فوج فوج دانش آموزان بودند که دوچرخههایشان را بر میداشتند و از مدرسه بیرون میرفتند و کسی هم جلودارشان نبود. بعد از رفتنِ ما ناظم مدرسه که اوضاع را چنین دیده بود دستور داده بود درب مدرسه را ببندند و میکروفن را آورده بود توی حیاط مدرسه و به بچهها اخطار کرده بود اگر کسی پایش را از مدرسه بیرون بگذارد نمره انظباطش صفر خواهد بود! بااین وجود به غیر از کلاس اولی ها تقریبا بقیه کلاسهای مدرسه تعطیل شده بود! ما هم که میدانستیم از طرف مدرسه به خانههایمان تلفن خواهد شد همگی هماهنگ کرده بودیم که بگوییم: توی مدرسه جشن بود و از بس برنامههایشان بی مزه بود ما خسته شدیم و آمدیم خانه! و ناظم بیچارهء مدرسه به هر خانهای که زنگ زده بود شنیده بود که پسرم میگوید: «توی مدرسه جشن بود و از بس برنامههایشان بی مزه بود ما خسته شدیم و آمدیم خانه!» قضیه به همین جا ختم نشد. روز 23 بهمن هم که به مدرسه آمدیم یک اعلامیهء شدیدالحن بر علیه مربی پرورشی مدسه پخش شد در حالی که کاریکاتوری از وی در کنارش چاپ شده بود که داشت پرچم آمریکا را آتش میزد! البته اینها کار که بود خدا می داند! چون مطمئناً اگر کس دیگری غیر از خدا میدانست حتما آن بنده خدا از مدرسه اخراج میشد! من فقط تا اینجای قضیه را میدانم که همهء اعلامیهها در روز قبل که مدرسه تعطیل بود با دستگاه زیراکس مدرسه چاپ شده بود!!!
سالِ سوم دبیرستان اینجانب برای شورای دانش آموزی کاندید شدم که در مرحلهء اول توسط شورای نگهبانِ مدرسه تایید صلاحیت نشدم و رد شدم! همانروز با عدهای از بچه ها به دفتر مدرسه رفتیم و به این قضیه اعتراض کردیم و گفتیم شما که خود برای کشور به این بزرگی شورای نگهبانی که در قانون اساسی آمده را قبول ندارید چگونه است که الآن در یک محیط به این کوچکی خودتان برای خودتان نظارت استصوابی به راه انداختهاید، آن هم به طور غیر قانونی؟! شما که شعار زنده باد مخالف من سر میدهید چطور است که حتی کاندید شدن یکی که دانش آموز شماست و فقط از نظر سیاسی با شما اختلاف نظر دارد را بر نمیتابید؟ صحبتهای فراوانی کردیم و آنها هم بهانههای بسیار میآوردند ولی در آخر چون معدل من خیلی خوب بود، راه را بر هرگونه بهانهای بست و این شد که ما کاندید شدیم! رای گیری انجام شد و اینجانب با بالاترین رای شدم عضو شورای دانش آموزی مدرسه! جناب مدیر که گویا از این امر شوکه شده بودند، دستور دادند دوباره آراء را بازشماری کنند تا شاید از این طریق نفر دوم که شخصی بسیار نزدیک به افکار سیاسی او بود بالاترین رای را بیاورد که اتفاقا این بار یکی دو رای بیشتر به من اضافه شد! تا آن زمان رسم بر این بود که کسی که بیشترین رای را آورده بشود رییس شورای دانش آموزی اما جناب مدیر آن سال دستور دادند که به مجلس محترم شورای اسلامی اقتدا کنید و دو نفر اول کاندیدا شوند و برای ریاست رای گیری شود! که باز هم ما شدیم رییس شورای دانش آموزی! جشن 22 بهمن آن سال به بهترین نحو ممکن انجام شد اما مهمترین خاطرهای که از آن روزها دارم مخالفت کادر مدرسه با نصب عکس شهدای انقلاب به دیوارهای مدرسه بود به بهانهء اینکه این عکسها در روحیهء دانش آموزان تاثیر بد میگذارد!
سال سوم هم گذشت و علی القاعده ما باید از آن مدرسه میرفتیم اما به لطف خدا و تلاش شورای دانش آموزی، با نامه نگاریها و دیدارهایی که بامسئولین آموزش و پرورش داشتیم قرار شد مقطع پیش دانشگاهی هم در مدرسه ما دائر شود و این شد که ما باز هم در آن مدرسه ماندگار شدیم!
دورهء پیش دانشگاهی شروع شد و ما هم چسبیدیم به درس! آن زمان مثل الآن نبود که دروازهء دانشگاهها به قدری گشاد باشد که هر ننه قمری در دانشگاه قبول شود. آن زمان دانشگاه رفتن رتبهء پایین میخواست و زندگی همه هم وابسته به قبولی در دانشگاه! هر چند که در دورهء پیش دانشگاهی به علت پیش رو بودن کنکور آن تب و تاب اولیه را برای کار اجرایی نداشتیم اما باز هم هر از چندگاهی مدرسه از دست شیطنتهای ما در امان نبود! هیچ گاه یادم نمیرود صبح روز 22 بهمن بود و ناظم مدرسه داشت پشت تریبون صبحگاه صحبت میکرد که ناگهان یکی از بچهها – همان که آن روز لباسهای پدربزرگش رادر حمام دزدیده بود!- با آرامش خیال سوار بر یکی از این دوچرخههای سیرک که چرخ جلویش بسیار کوچک و چرخ عقبش بسیار بزرگ است وارد مدرسه شد. وارد شدن او همان و خندهء شدید بچهها هم همان! ناظم مدرسه ابتدا سعی کرد اعتنایی نکند اما بعد که اوضاع را چنین دید به حالت قهر به درون دفتر رفت! هنوز چند ثانیه از رفتنِ ناظم به درون دفتر نگذشته بود که همهء معلمان هم به حیاط مدرسه آمدند و با انگشت رفیقِ ما را به هم نشان میدادند و میخندیدند. رفیق ما هم ابتدا چند دوری در مدرسه زد و بعد رفت دوچرخهاش را با یک قفل بسیار بزرگ و زنجیر دانه درشت و سنگین به میلههای کنار حیاط بست. به قدری این صحنه خنده دار بود که همهء صفهای صبحگاه به هم ریخت و من و یکی دیگر از بچهها روی زمین افتادیم و از خنده روده بر شدیم تا آنجا که بچهها رفتند برای قطع خندهء ما دونفر، آب آوردند و ریختند روی صورتمان!
22 بهمن سال پیش دانشگاهی هم اینگونه گذشت و سال بعد هم ما رفتیم دانشگاه! که متاسفانه در دانشگاه از این خبرها نبود!
هر چند بعید میدانم کسی جز خودم این متن طولانی را بخواند اما ارزش نوشتنش را داشت. چون میماند! تازه من سعی کردم بسیار خلاصه کنم و بقیهء ماجراها را ننویسم! دوستان میدانند که اگر حسّ خاطره گوییِ ما گل کند دیگر کسی جلودارش نیست. از طرفی فکر میکنم شاید به همین دلیل، ما را در زمرهء اولین دعوت شدگان قرار دادند! باز هم تشکر میکنم از کسانی که این موج وبلاگی را به راه انداختند و از همهء کسانی که نوشتند و از همهء کسانی که خواندند!
جابر بن عبدالله انصاری همان صحابی جلیل القدری است که عبدالرّحمن ابن سابط دربارهاش میگوید: «همراه جابر بودم که حسین بن علی(ع) وارد شد. در این هنگام رو به جابر کرد و گفت: هر کس دوست دارد به مردی از اهل بیت بنگرد، به وی نگاه کند. گواهی میدهم که من این سخن رااز زبان رسول خدا شنیدهام.»
جابر بن عبدالله انصاری از آخرین اصحاب رسول خدا بود که به طور کامل به اهل بیت پیوسته بود. در جنگ بدر و هجده غزوه همراه با پیامبر شرکت جست. از مریدان علی(ع) بود و از نخستین کسانی بود که به امام علی(ع) پیوست.در جنگ صفین هم همراه با امام علی(ع) با لشکر معاویه ستیز کرد. بعدها عصا زنان در کوچههای مدینه میگشت و میگفت: «علی بهترینِ انسانهاست» و چون که پیری سالخورده بود حجاج به او کاری نداشت. او کسی است که سلام پیامبر را به امام باقر(ع) شکافندهء علوم اولین و آخرین رسانید و امام باقر(ع) در مورد او فرمود: «وجابر دروغ نگفت.»
جابر بپوش جامهء احرام و غسل کن ... کاین سرزمین مزار بدنهای بی سر است
اینجا نه کعبه، کعبه در اینجا کند طواف ... اینجا نه خانه، خونِ خداوندِ اکبر است
جابر در این زمین مقدس وقوف کن ... کاینجا نکوتر از عرفات است و مشعر است
«میثم»
«و تمشون لاهله و ولده فی الخمرة والضرّاء»
«دشمنان دو جور هستند. یک دسته افرادی هستند که علنا اعلام مخالفت و دشمنی کرده و مبارزه میکنند و دستهء دوم کسانی هستند که با مخفی کاری و به طور غیر علنی مخالفت و دشمنی کرده و در پوشش های دیگر از پشت ضربه میزنند؛ به صورت دوست و رفیق در میآیند اما کار خودشان را انجام میدهند و اینها هستند که برای انسان مصیبت بار میباشند...»
خطبهء تاریخی حضرت زهرا صفحهء 144
نوشتهء آقای منتظری
نوبت چاپ: بهار 74
تیراژ: پنجهزار نسخه
...
به نظرم همین دستهء دوم بودند که برای آقای منتظری مصیبتبار شدند.
هیچ توجه کردهاید؟ این روزها در کوچه و بازار و دانشگاه و مسجد، هر جا سخن از سریال یوسف به میان میآید، اولین حرفی که بین مردم ردّ و بدل میشود این است: «بالاخره زلیخا به یوسف میرسد؟»
هیچ کس از قُبحِ حسادتِ برادران نسبت به یوسف نمیگوید، هیچ کس از شهامت یوسف در فرار از گناه نمیگوید، هیچ کس از رفتارِ رئوفانه یوسف با زندانیان نمیگوید، هیچ کس از علم تعبیر خواب و اینکه چرا این علم از جانب خداوند به یوسف عطا شد نمیگوید، هیچ کس از درایت یوسف در اداره امور کشور نمیگوید، هیچ کس اصلاً از یوسف چیزی نمیگوید؛ بلکه همه فقط میپرسند: « سرانجامِ این عشق چه خواهد شد؟ بالاخره زلیخا به یوسف میرسد؟» زلیخا را هم به عنوان فاعل جملهشان به کار میبرند، گویی که اصلا یوسف در این داستان هیچ کاره است!
مردمِ ما که اهل تحقیق نیستند. امام علی را در «فیلم امام علی» مییابند، امام حسن رادر «تنهاترین سردار»، امام رضا را در «ولایت عشق» و امام حسین را هم حتما در «آخرین دعوت»! فکر میکنند این فیلم و سریالها وحی مُنزل است و همهء شخصیتِ داستان فقط همان است که در فیلم بود! حالا یک کارگردان هم بخواهد برای جمع کردن چهارتا مشتریِ بیشتر، کمی پیاز داغِ فیلمش رابیشتر کند که دیگر واویلاست. همین میشود که دیشب یکی از خواهرانِ مسجد محلِ ما با استناد به فیلم «دو طفلانِ مسلم» برای امام جماعت نامهای نوشته به این مضمون که: «این شمر و یزیدها هم آنقدرها که شما آخوندها میگویید بد نبودهاند! عبیدالله ابن زیاد را ندیدید که چگونه از شهادت دو طفلان مسلم ناراحت شد؟ تازه مردم کوفه هم اصلا بی وفا نبودهاند. چون آنها چارهای نداشتند و مجبور بودند که به حکومت وقتشان کمک کنند!»
پس این واقعیّات ما را به این نتیجه میرساند که برای ساخت یک اثر هنریِ تاریخی، باید دقت بیشتری صورت گیرد؛ چه اینکه اینگونه آثار با اعتقادات مردم گره میخورد و قصّهای که سالها از روی منبر شنیدهشده و یا در کتب دینی خواندهشده، اکنون در ذهن بیننده تجسم عینی مییابد. بعد از آن به سختی میتوان بین فصول مختلف داستان تفکیک قائل شد و آن را پالایش کرد و گفت که این مضامین دینی و تاریخی است و این قسمتها را هم کارگردان به ذوق خود اضافه کردهاست!
سریال « یوسف پیامبر »، به رغم جنبههای مثبت فراوان، مثل هر املای نوشته شده دیگری دارای ایرادهای فنی و نگارشی بسیاری است که برای نقد و بررسی آنها حتما سینماگران و تاریخنگاران نظرات خود را خواهند داد. باید توجه داشت که این دقّت و ریزبینی تنها برای آن است که کارگردان با شجاعتی ستودنی ، دست به تصویرگریِ «احسن القصص» قرآن زده و همین باعث حساسیت دلسوزان شده است. -البته در این میان نباید غرض ورزی های شخصی و سیاسی با « فرجالله سلحشور » را از نظر دور داشت؛ چه اینکه اگر سکّان رهبری این سریال به دست کسِ دیگری سپرده شده بود، شاید اینقدر در معرض انتقاد قرار نمیگرفت.- با این وجود سریال آقای سلحشور تا بدینجا دارای چندین اشکالِ مضمونی بوده که هیچگونه سنخیتی با قرآن و روایات - که علیالقاعده بایدمهمترین منبع نویسنده برای تدوین فیلمنامه بوده باشد- ندارد.
از ابتدای پخش سریال، کم و بیش توسط بعضی صاحب نظران، به برخی از این اشکالات پرداختهشده، اما آنچه که کمتر کسی به آن توجه کرده و من میخواهم بدان بپردازم، موضوعِ شخصیت پردازیِ «زلیخا» به عنوان همسر عزیز مصر و در مقام عاشقِ یوسف است. این مطلب از چنان اهمیّتی برخوردار است که شاید بتوان یکی از عمده دلایل موفقیت این سریال در جذب مخاطب را پیگیری بیننده برای دانستن سرانجامِ داستانِ یوسف و زلیخا دانست. چنانکه پس از موفقیّت چشمگیر سریال امام علی در جذب بیننده، با وجود ساخت سریالهای تاریخی متعدد -از جمله تنهاترین سردار، ولایت عشق و یا حتی همین سریال شیخبهایی که هماکنون در حال پخش است- هیچکدام نتوانستند بیننده زیادی را با خود همراه کنند و با عدم استقبال بینندگان روبرو شدند.
پس میتوان داستان یوسف و زلیخا را ورای از دیگر ماجراهایی که فیلم بدانها میپردازد مهمترین وجهِ سریال و نقطه اوجِ فیلمنامه دانست. کما اینکه در نسخههای خارجیِ فیلم، بسته به باز بودن دست کارگردان از نظر مذهب و عرف جامعه، با قدرت روی آن مانور داده شده. آنها از این ماجرای عشقی نهایت استفاده را کرده و عقائد نادرستشان را به خوبی تبلیغ کردهاند. ولی متاسفانه میبینیم فیلمی که به گفته کارگردانش بر اساس قرآن و منابع تحقیقی شیعه ساخته شده نه تنها از این نکته غافل مانده بلکه فیلمنامه به همان ورطهای افتاده که فیلمهای ساخته شده قبلی از این داستان، بدان سو رفتهاند و برای نگهداشتن مخاطب، سادهترین راه، یعنی شاخ و برگ دادن عشقِ زلیخا به یوسف را انتخاب کرده است. به همین خاطر مخاطب که قبلا از بسیاری از منابع شنیداری این داستان را شنیده و اکنون منتظر آن است که موثقترین و مطمئنترین روایت داستان را با چشمان خود از تلویزیون جمهوری اسلامی ببیند در نهایت دست خالی و با ذهنی گرد گرفته تلویزیون را خاموش میکند. اساسیترین سوالی که باید از کارگردانِ این فیلم پرسید آن است که آیا این مجموعه در انتها میتواند پاسخگوی پرسشهای مخاطبان باشد؟
واقعاً زلیخا که بود و چه کرد؟ آیا همانطور که این سریال نشان میدهد زنی زیبا بود که عاشقِ غلامِ خود شد و در غیابِ شوهر تدارکِ کامجویی از او را دید ولی با حضورِ یکبارهء شوهر نقشهاش نقش بر آب شد و از آن پس نه تنها رسوا نشد بلکه روز به روز بر آتش عشقش افزوده شد؟ آیا زلیخا کسی بود که در راه عشقش حاضر شد همه چیز خود را فدا کند؟ آیا اینگونه که آقای سلحشور او را به تصویر کشیده، کسی بود که ابتدا زیبایی یوسف او را عاشق کرد اما بعداً و پس از آن همه ماجراهایی که قرآن از آن به «مکر زنانه» تعبیر میکند، کم کم تحت تاثیر سجایای اخلاقی یوسف قرار گرفت؟ پس تکلیف خیانتی که کرد چه میشود؟ تکلیفِ زنان و دخترانی که از این فیلم الگوگیری میکنند چه میشود؟ من پایان سریال را ندیدهام اما اگر داستان طبق روال این دو قسمت اخیر پیش رود، یحتمل قرار است زلیخا به تدریج از خدایانِ خود دست بشوید و کارگردان با شکستن همهء کاسه کوزهها بر سر بتها، چهره زلیخا را تطهیر کند؟! در این فیلم، از یک هوسِ شیطانی به تدریج یک عشقِ مقدس زائیده میشود. آیا چون معشوقِ زلیخا انسانی مقدس است عشقِ او هم قابل تقدیس است؟ اصلاً آیا به راستی زلیخا عاشق بود؟
زلیخا عاشق نبود؛ بلکه یک هوس بازِ خائن بود. کسی که به خاطر آتش هوسش حاضر شد به شوهر خود خیانت کند. من نمیدانم آقای سلحشور به چه مجوّزی دارد خیانت یک زن به همسرش را توجیه کرده و در طولِ فیلم با مظلوم نمایی، مرتباّ چهرهء او را تطهیر میکند؟ فقط به این بهانه که عاشقِ یک نفر خوشکلتر از شوهرش شده است؟! اصلاً آن زمان هیچ، در همین زمان و در همین جامعهء خودمان، به کسی که در غیابِ شوهرش از شخصِ دیگری تقاضای کامجویی کند به چه دید نگریسته میشود؟ آیا اینکه اگر آن شخص بهتر از شوهرِ او باشد باعث میشود که دیگران عملِ او را موجّه بدانند؟ اصلاً جامعهء مذهبی خودمان هم به کنار، اگر در یک جامعهء لائیک، یک زن به همسرش خیانت کند، چگونه با او رفتار میشود؟ پس چرا جامعهء مصر، در برابر زلیخا چنین واکنشی نشان نمیدهد؟
به نظرم کارگردانِ این فیلم تنها برای آنکه جنبهء عشقیِ فیلمش را بیشتر کند و به نظرِ خودش فیلم را جذّابتر کند دست به کاری زده که کمترین اثرش لکه دار کردن معنای واژهء «عشق» خواهد بود. البته شاید هدفِ ایشان هم این نبوده که چهره زلیخا اینگونه نشان داده شود و یا در قسمت های بعدی این طرز نگاه رنگ ببازد -که امیدوارم اینگونه باشد- اما به هر حال این جوّ غالبی است که از ابتدای مجموعه و مخصوصا در یکی دو قسمت اخیر بر داستان ایشان حاکم بوده و یقینا همایشان خواهند بود که باید جوابگوی اذهانِ منحرف بینندگان باشند.
نمیدانم آقای سلحشور بر چه مبنایی دارد از زلیخا یک عاشق دلباختهء پاک سرشت میسازد؟
زلیخا عاشق نبود؛ چرا که عاشق حاضر است جانش را فدای معشوق کند. همانند نمادِ همیشگی عشق یعنی مجنون، که آنگاه که پدرش به توصیه خویشان، او را برای رهایی از بلای عشقِ لیلی، به مکه برد و متوسّلِ خانهء خدا کرد، دست در حلقهء درِ کعبه زد و تنها یک چیز از خدا خواست:
یا رب به خداییِ خداییت ... وانگه به کمالِ پادشاییت
کز عشق به غایتی رسانم ... کاو مانَد اگر چه من نمانم!
از عمرِ من آنچه هست بر جای ... بِستان و به عمرِ لیلی افزای
اما زلیخا چه کرد؟ وقتی که در پی یوسف روان بود و در باز شد و ناگهان شوهر خود را پشت در یافت، اولین کلامی که بر زبان جاری کرد این بود:
« مَا جَزَآءُ مَنْ أرَادَ بِأهْلِکَ سُوءاً اِلَّا أنْ یُسْجِنَ أوْ عَذَابٌ ألِیمَ » (سوره یوسف. آیه25)
« کیفرِ کسی که به همسرت قصد بد داشته جز زندان یا شکنجهء دردناک چیست؟ »
پس آیا او به راستی عاشقِ یوسف بود؟! چه عاشقی که حاضر است نه برای بقای خویش بلکه فقط برای رفع اتهام از خویش به معشوق تهمت زند و برای او آرزوی شکنجهء دردناک کند و او را به زندان افکند؟!
جایی خواندم که آقای سلحشور گفتهاند: « از روی دست خدا تقلب کردم.» من میخواهم به ایشان بگویم که اصلا نیازی به تقلب نبود؛ شاید هم بعضی جاها را اشتباه تقلب کرده اند!
... و آنگاه شمر وارد گودال شد و روی سینه مبارک امام نشست. امام که در زیر لب مشغول مناجات و راز و نیاز بود بر روی سینه خود احساس سنگینی کرد. چشمان به خون آغشتهاش را گشود و شمر را دید و فرمود: «بر جایگاه بلندی زانو زدی. چه بسیار که پیامبر خدا بر آن بوسه میزد. آیا مرا میشناسی؟»
شمر پاسخ داد: تو حسین پسر علی و فاطمه و فرزند رسول خدایی و بااینکه میشناسمت تو را میکشم. امام فرمود: « الله اکبر! خدا و پیامبرش راست گفتند که مردی پیس و دو رنگ که به سگ و خوک شبیهتر است تو را خواهد کشت...»
...
من نمیتونم بقیهاش را بنویسم...
وقتی عبّاس دید که همهء یاران و فرزندان و برادران به شهادت رسیدهاند، گریست و سپس در اشتیاق لقای الهی پرچم را برگرفت و نزد امام آمد و عرض کرد: «آقای من! آیا اذن میدان میدهید؟» امام سخت منقلب شد، اشک چشمان مبارکش را گرفت و فرمود: «برادرم! تو علمدار سپاهی، تو نگهبان خیامی، تو نشان پایداری و رکن قافلهء منی، اگر تو بروی جمع ما پراکنده میشود و سامان ما به پریشانی میکشد.»
سپس فرمود: «اینک که آهنگ جهاد داری، ابتدا برای این کودکان مقداری آب بیاور.» - که اگر اذن میدان داده بود و برای جنگ میرفت یک نفر از آنان را زنده نمیگذاشت -
عبّاس راهی شریعه فرات شد. دشمن چهار هزار نفر را بر نگهبانی از آب گماشته بود تا حتی یک قطره آب به حسین نرسد. تعدادی از کوفیان به محض دیدن عبّاس از ترس فرار کردند ولی پس از آن کم کم تجمع نموده و او را به محاصره خویش در آوردند. عبّاس با دلاوری تمام هفتاد نفر از آنان را کشت و به شریعه فرات رسید. پس در اوج تشنگی، دستهای خود را به زیر آب برد و آب را تا مقابل لبها آورد تا بنوشد اما به یاد لب تشنه برادر افتاد. آب را بر روی آب ریخت و مشک را پر نموده و راه خیمهگاه را پیش گرفت.
دشمن از هر سو بر او حمله میکرد و او با شجاعت تمام از بین صفوف آنها رد میشد تا آنجا که جملگی نیزهها و تیرها پرتاب کردند. نامردی از کمینگاه بیرون دوید و دست راست عباس را قطع کرد. شخصی دیگر دست چپش را برید. عباس مشک را به دندان گرفته و همچنان پیش میرفت.که ناگاه تیری بر مشک خورد و امید عباس برای رسانیدن آب به حرم نا امید شد. حرمله تیری بر چشم آن حضرت نهاد که از اسب به زیر افتاد. عباس سر را خم کرد و تیر را بین دو زانو قرار داد تاآن را در آورد که به ناگاه نامردی باعمودی آهنین بر فرق مبارکش کوبید و او را نقش زمین کرد؛ در حالی که فریاد میزد: «برادر جان حسین برادرت را دریاب!» سپس همگی بر پیکرش تاختند و شمشیرها بر بدن نازنینش زدند.
اوّل کسی که از خاندان پیامبر آمادهء نبرد شد، علیّ اکبر فرزند امام بود. او زیباترین و خوشخوترین مردم زمان خود بود. روز عاشورا نزد امام آمد و اذن میدان خواست.. امام اجازه دادند و با چشمانی اشکبار او را بدرقه کردند. سپس فرمودند: « بار الها! بر این قوم گواه باش که به جانب ایشان جوانی رهسپار است که در صورت و سیرت و گفتار، شبیهترین مردم به پیامبرت محمّد است. و ما هرگاه مشتاق دیدار پیامبرت بودیم، به چهره او مینگریستیم. خدایا! برکات را از اینان بردار و ایشان را سخت پراکنده و پاره پاره ساز و به راههای گوناگون بیفکن و والیان را هرگز از ایشان راضی مدار که آنان ما را خواندند تا یاریمان کنند، چون پاسخ دادیم ستم کردند و ما را کشتند.»
پس علی اکبر بر سپاه دشمن یورش برد و آنقدر دلاورانه با کوفیان جنگید که از بسیاریِ کشتگان به ضجّه افتادند.
سپس در حالی که زخمهای بسیاری بر بدن داشت به نزد پدر بازگشت و گفت: «پدرجان! تشنگیم کشت و سنگینی سلاح توانم را برد. آیا آبی هست تا بر دشمنانت نیرو گیرم؟»
امام گریست و فرمود:«فرزندم! بر محمّد و بر علی و بر پدرت گران است که آنان را بخوانی و پاسخت ندهند.» سپس زبان علی را در کام گرفت و انگشتر خود را نیز به او سپرد و فرمود:«این انگشتری را در دهانت بگذار و به سوی دشمن برگرد که به زودی جدّت با جامی از بهترین نوشیدندی تو را سیراب خواهد کرد که پس از آن هرگز تشنگی نیابی.»
پس علی اکبر به میدان بازگشت و رجز خوان بسیاری دیگر از دشمن را از پای در آورد تا آنجا که نامردی در کمینش نشست و تیری بر گلویش نهاد و او را از اسب به زیر انداخت. سپس کوفیان بر وی یورش بردند و آنقدر با شمشیر بر بدنش زدند که آن را قطعه قطعه کردند...
امام شتابان خود را بر جسم فرزندش رسانید. و سر علی رابه دامن گرفت. علی آرام و بی رمق، با لبهایی خشکیده از عطش، پدر را گفت: «پدرجان! اینک این جدّم رسول خداست که با جامی سرشار، مرا شربتی داد و میفرماید بشتاب بشتاب برای تو نیز جامی مهیاست.»
در همان لحظه بانویی شتابان از خیمهها بیرون دوید و فریاد میزد: «ای محبوب دلم. ای میوه قلبم. ای نور دیدهام.» وقتی نزدیکتر آمد دیدند که او زینب کبری است که اینچنین در شهادت فرزند برادر بی تاب است.