از من جایی چیزی به جا مانده است. چیست یا کجاست؟ نمیدانم. فقط میدانم که هر لحظه کمبودش را با تمام وجود احساس میکنم.
به اطرافم مینگرم. هر آنچه به دستم میرسد را به کنار میکشم. پر نمیشوم.
میخواهم از خودم خالی شوم!
زندهام اما زندگی نمیکنم. شاید خیال یک زندگی است. تقلید شبها و روزها. بلغور گفتگوی آدمها.
چیزی از من بدون من در گذشته به جا مانده است.
بعد از آن حتی یک روز هم به طور واقعی خوشحال یا ملول نبودهام. دلم برای کسی، چیزی نتپیدهاست. چشمم کسی را نگرفتهاست. از دیدن و ندیدن کسی به معنای واقعی شاد یا غمگین نبودهام.
روحم زندانی کسی، چیزی یا جایی است.
فکر میکنم در محیط اطرافم مؤثرم. اما اثر واقعی خود را نمیتوانم بگذارم. بعد از آن میبینم که بود و نبودم بر محیطم اثری نداشتهاست.
چیزی در من گم شدهاست.
فکر نکنید غصهای دارم. نه! حتی عرضه غصهدار شدن را هم ندارم. جسارت غصهدار کردن کسی را هم.
پ.ن: این حرف ها از آن من هست و مال من نیست.
سپاهان در عین شایستگی برای کسب مقام قهرمانی، نائب قهرمان آسیا شد.
نمیدونستم تماشای فوتبال تو خیابون، بین انواع و اقسام آدما،اونم با تلویزیون به این بزرگی اینقدر لذتبخشه!(هرچند مجبور بشی قید کلاستو بزنی و تازه وقتی داری میری دانشگاه، وسط راه استادتو ببینی که اخمهاشو تو هم کشیده و میگه: پس کجا بودی؟!)
برو بچ سپاهان واقعا بازی تهاجمی و روان و قشنگی ارائه دادن. شاید اگه اون گل نیمه اول که به خاطر اشتباه فردی مجیری بود رانخورده بودند، الآن داشتم قهرمانیاش را تبریک میگفتم. شاید هم دادو فریاد و رقص و آواز این 60 هزار تماشاگر ژاپنی بود که باعث میشد بچهها تا دم دروازه حریف بیاند جلو و دم آخر گل نزنن! اما به هر حال ما که خوشحالیم. همین نائب قهرمانیش هم آرزوی خیلی از تیمهای آسیاست. اصلا همینکه بعد ده پونزده سال یه تیم ایرانی – بخوانید شهرستانی!- تونست خودشو به اینجا برسونه جای تقدیر داره. کاری که همون دو تا تیم تهرونی با اون همه امکانات و پولهای هنگفت که خرجشون میشه – با اون تریلیهایی که به قول علی پروین عقبشون بستهاست!- نتونستند انجام بدند!
به هرحال ما که خوشحال شدیم و شادیمون را هم کردیم.
سیوسهپل همیشه زیباست، شبها زیباتره، امشب زیباترین بود.
لینک همه عکسها:
http://i18.tinypic.com/8avh3x5.jpg
http://i16.tinypic.com/6t3t4j5.jpg
http://i1.tinypic.com/6z4rns5.jpg
http://i12.tinypic.com/6uetqj5.jpg
http://i1.tinypic.com/712lft1.jpg
http://i9.tinypic.com/6q9rrc0.jpg
http://i1.tinypic.com/87n8idd.jpg
http://i2.tinypic.com/6xtstqw.jpg
این روزگار برای من شناختنی نیست. روابطش، دوستیهایش، دشمنیهایش. آنها را نمیفهمم.
جولانهایش، فریادهایش، عتابهایش، نوازشهایش، هیچ کدام واقعی نیستند.
من این حرکات، این حرفها، این اداها را نمیشناسم.
صداها برایم بیمعنا شدهاست. لذتی به من نمیدهد.
رنگها برایم یکنواخت شدهاست. شوری نمیآفریند.
زندگی برایم تکراری شدهاست. تجربهای نمیدهد. حسی برنمیانگیزد.
این دنیای مجازی را هم نمیفهمم.
این مطالبی که مینویسید، این نظراتی که برای هم میگذارید، این پیغامها، این پاسخها و جوابها، اینها را من نمیفهمم.
اینها مخصوص شماهاست. شماها که میدانید به هم دروغ میگویید، ریا میکنید، تعارف میاندازید و به آنها عادت کردهاید. چه بسا لذت هم میبرید.
اصلاً شماها به چه درد میخورید؟
میآیید، میروید، حرف میزنید، پیام میدهید، زنگ میزنید، اما نمیبینمتان. هستید. دعوتم میکنید. اما تا میآیم فرار میکنید. قایم میشوید. با من بازی میکنید. لذت میبرید. میخندید. گریه میکنید. میآیم. دوباره شروع میکنید...
صدای میو میوی گربه گرسنه زیر درخت گردوی خانهمان برایم واقعیتر است. گوشت غذایم را به او میدهم، چون او وجود دارد.
روزگار عجیبی است. انگار همه میخواهند از تو سوءاستفاده کنند. همه خودرا میخواهند. تو را هم برای خود.
از زندگی مینویسند، از عشق، از محبت، از باد، از باران، از دوستی. آنچنان با تو حرف میزنند که لحظهای با خود میاندیشی این تو را میفهمد. این یکی را میتوان جدا کرد. او استثناست. نوبت حرف تو که میشود، درِ گوشهایش را میگیرد. بی درنگ پا پس میکشد. انگار موقعیتهای انسانی نمیتوانند بی توقع، حسادت و ترس برقرار شوند.
نباید هیچ چیز را باور کرد. حتی اگر به چشم خود آن را دید.
آدمها فقط خودشان را دوست دارند. اگر کس دیگری را دوست داشته باشند، حتماً به خاطر شباهتهایی است که فکر میکنند با آنها دارد.
گاه میاندیشم آدمها از قدیم طوری عمل کردهاند که همه فکر میکنند این آداب و تعارفات تغییر ناپذیرند. یا اگر به آنها عمل نکنند بی ادبی خود را آشکار میکنند!
همه میخواهند به هم کلک بزنند. برد با کسی است که پیشدستی کند.
همه دانسته یا ندانسته میکوشند تا زهر بدگمانی را در رگهای تو جریان دهند، تا به هیچ چیز و هیچ کس اعتماد نکنی.
در این میان چه برای تومیماند؟ یک زندگی تکراری که به مرور بین خودخواهی دیگران مدفون میشود.
آدمها را باید از نو شناخت.
یادم میآید وقتی بچه بودم، بزرگتر بودم. بزرگتر، به پهنای روزگار. به بزرگی همه این دنیا.
زندگی میکردم. هر روز بهتر از دیروز. لذت میبردم. هر روز بیشتر از دیروز.
شماها چه میدانید؟ فکر میکنید عاشقم یا دچار خیالات شدهام و یا هذیان میگویم!
شما نمیتوانید این رابفهمید. اما روزهایی بود که من زندگی میکردم. درون این دنیا نمیگنجیدم. پرواز میکردم تا بینهایت آسمان زندگیام. همه به من غبطه میخوردند. هنوز هم حسادت میکنند، اما بیچارهها نمیدانند من آن نیستم.
کسی درون سرم میگوید باید حرکت کنم. باید خود را از همه چیزهایی که به من چسبیده است جدا کنم. باید آزاد شوم. سبک شوم و بعد پرواز تا بینهایت آسمان زندگی.
پ.ن: این حرف ها از آن من هست و مال من نیست.
چند روزی است دلم میخواهد بنشینم و یک فصل گریه کنم. برای چه؟ نمیدانم اما میدانم که دلم هوای گریه دارد. درست مثل آسمانی ابری که هر لحظه گمان باریدنش میرود.
گله از چرخ ستمگر بکنم یا نکنم؟
شکوه از بخت بد اختر بکنم یا نکنم؟
در گاراژ دلو وا بکنم یا نکنم؟
ماشین عشقمو توش جا بکنم یا نکنم؟
هرکه دل داده رو دلبر بکنم یا نکنم؟
گریهها از غم او سر بکنم یا نکنم؟
آه و فریاد بر افلاک کشم یا نکشم؟
دل دیوونه را در خاک کشم یا نکشم؟
هفته پیش از ابتدای فیلم، از همانجا که سعیده و تقی را کشتند، تا آخر، همانجا که سرگرد فتاحی را تیرباران کردند، اشک در چشمانم حلقه زده بود. فقط نفسهای عمیقِ گاه و بیگاه بود که جلوی جاری شدنشان را گرفت.
از همه برنامههای تلویزیون، فقط همین یک فیلم را میبینم. کاش امشب غمناک نباشد!
بیایید نذر کنیم برای ظهور حضرت ولیعصر آقا امام زمان شب تا سحر دعا کنیم و از او بخواهیم که بیاید!
شدم از غیبتت ای شاه جهان دلخسته...پر و بالم به همین ره بخدا بشکسته
مولای من تا پیمانه عمرم تمام نشده بیا و ما را از سربازان حقیقی خویش قرار بده و...
بیا ای عزیز زهرا
تا با چشمهای خویش ببینیم که چگونه برای جدت حسین و مادرت زهرا نوحه سرایی میکنی و چگونه روضه میخوانی و چگونه میگریی.
خوانندگان گرامی: آیا تا به حال با خود فکر کردهاید که مولایمان اکنون کجاست؟ چه میکند؟ چرا نمیآید؟ کجا زندگی میکند؟ آیا همدمی دارد؟ یا اینکه تنهاست؟ چه باید کرد؟ چند بار قلب او را با گناهانمان آزردهایم؟
بیایید ای دوستان و رهجویان حضرت منتظر جمع شویم و با هم زمزمه کنیم.
مراسم معنوی و پرفیض
دعای کمیل سحرها
همراه با سخنرانی و نوای گرم برادرم.ب
موعد: هر هفته سحرهای جمعه از ساعت 3 الی نماز صبح
میعادگاه: خ ... مسجد ...
در ضمن عزیزان مشتاق جهت استراحت تا هنگام شروع دعا میتوانند از ساعت 9 شب تا شروع مراسم در میعادگاه استراحت نمایند!
این تبلیغی از یک مراسم مذهبی است که چند روزی است بر در و دیوار شهر و در تعدادی از اتوبوسهای واحد خودنمایی میکند.
با مداحشون آشنا هستم. خودم اون موقع اونجا بودم که جاسم دستبند را زد به دست همین آقای مداح و برد تحویلش داد.من هم به جهت آشنایی و برای اینکه بنده خدا مبادا خجالت بکشه خودمو نشون ندادم. حالا اینکه چطوری دوباره آزاد شده و داره با این آزادی خیال و فراغت بال همون برنامههای خودش را پیاده میکنه برام جای تعجبه!
کارشون بی شباهت به قضیه بروجردی یا اون یارو که وسط بیابون یه کعبه درست کرده بود نیست.روزی را میبینم که خبر 20:30 مراسم دعای اینها را هم به عنوان تریپ جدید منتظران مهدی(عج) نشون بده!
این روزها بازار این مداحها خوب گرم شده. نمونه دیگرش آقای م.ر که امکان نداره موقع روضه خوندن برای اربابش حسین! گردنبند طلا گردنش نباشه! خودم پای مجلسش بودم که در اوج سینه زنی میکروفن را گرفت کنار و چندتایی فحش ناموس به مسئول تنظیم صوت نثار کرد که چرا تکرارش کمه ! جدیدترین شعری هم که خونده این بوده:
قسمت نمیشه انگار حرمتو بینم ... برای آخرین بار برای تو بمیرم!
دوستت دارم آقاجون به جون هرچی مرده ... تحمل غم تو منو دیوونه کرده!
هیشکی مثل من تو رو دوست نداره اینو از تو چشام میتونی بخونی!
یادمه چندین سال پیش که این بابا هنوز معروف نشده بود برای تولد امام علی(ع)دعوتش کردم هیئتمون.وسط جشن که همه دارن دست میزنند، شروع کرد روضه بخونه!تا مردم اومدند حالت عزا به خودشون بگیرن و گریه کنند، داد زد که پس چرا دست نمی زنید؟! خلاصه آنچنان آبروریزی در آورد که تا چند روز هرکی منو تو محل میدید با مسخرگی میگفت: «پس چرا دست نمیزنید؟!» آخر مجلس هم 10 هزار تومان گذاشتم کف دستش و گفتم برو به سلامت. شنیدم الآن کمتر از 300 ، 400 هزار تومن جایی نمیره بخونه!
سوال اینجاست که چه کسانی، با چه پولهایی پشت سر اینها هستند که اینجور اینها را گنده میکنند؟ چه قدرتی اینها را حمایت میکنه که مثلا روز اربعین امام حسین(ع) همین آقا باید با گردنبند طلاش تو جای مقدسی مثل خیمه گلستان شهدای اصفهان بخونه؟
پ.ن: کجایند آنها که به سید جواد خدابیامرز گیر میدادند؟ انصافا افکار اینها خطرناکتره یا افکار سید؟ اشعار اینها وهن دینه یا اشعار سید؟ اون خدا بیامرز که رفت و عملش را هم با خودش برد. مدعیان حالا چرا دهانشون رو بستند و هیچی نمیگن؟
گفتم: «من فقط یه سوال دارم. فقط یه سواله که ذهنم را مشغول کرده. الآن فرصت خوبیه که بپرسم.»
گفت: «بپرس.»
گفتم: «آخه آدم مگه میتونه در آن واحد چند نفر را دوست داشته باشه؟!»
گفت: «من یک نفر را بیشتر دوست ندارم.»
گفتم: «اما میدونی الآن با چند نفر رابطه داری؟ میخوای اسماشون را بگم؟ مهدی، محمد، وحید، مسلم.»
هیچی نگفت.
گفتم: «بگو. خیلی برام عجیبه. من فقط میخوام بدونم قضیه چیه. این مساله اصلا برای من قابل هضم نیست. آخه آدم مگه میتونه به چند نفر عشق بورزه؟!»
گفت: «من فقط عاشق اونم. اشکامو نمیبینی؟!»
گفتم: «اما تو با همشون یه جور حرف میزنی. با همشون میخندی. با همشون گریه میکنی. با همشون میری.»
باز هیچی نگفت.
منم دیگه هیچی نگفتم.
چند لحظه بعد آروم اشکاشو از رو گونههاش پاک کرد و خودش شروع کرد: «من خیلی بدبختم. 20 سالمه. اما تا حالا که روی خوشبختی را ندیدم. 16 سالم بود که مهدی اومد خواستگاریم. بچه بودم. خوشم میومد. فکر میکردم همون شاهزاده قصههامه که بااسب سفید اومده! بابام گفت: یه خواهر بزرگتر از خودش داره. فعلا یه حلقه بیارین تا اسمشون رو هم باشه بعد که خواهرش را بیرون کردیم، عقدشون میکنیم، بیاد دستشو بگیره ببره.
یه حلقه آوردند. از اون روز تا حالا دستمه. فقط با بقیهشون که میرم بیرون از دستم در میارم. الآن هم همه فامیل میدونند که اسم مهدی روی منه.
یه مدت گذشت. کم کم دیدم دوستش ندارم. زیادی چاقه! اما اون عاشق منه. میگه تو خوشکلترین دختر دنیایی.
میدونم راست میگه که دوستم داره اما سعی کردم بهش بفهمونم که من دوستش ندارم. فهمید. گفت: اگه زن من نشی آبروتو میبرم. منم دیگه هیچی نگفتم. فقط گریه کردم. دستامو رو به آسمون بلند کردم و گفتم: خدایا حالا که قراره سرنوشت من اینجوری باشه تو هم هیچ کس دیگهای را جلوی راه من قرار نده. اما خدا هم حرفم را گوش نداد. تو ایران خودرو با محمد آشنا شدم. تو کلاس موسیقی هم از وحید خوشم اومد. قضیه مسلم را هم که خودت بهتر میدونی!
میبینی؟ من فقط عاشق مسلم هستم، هرچند میدونم هیچ وقت بهش نمیرسم.»
مثل همه شبها، موقع خواب، سرم را که روی بالش میگذارم، انواع و اقسام فکرها، خیالات و سوژهها به ذهنم هجوم میآورند!
غرق در افکارم میشوم. سوالهایم را میپرسم و پاسخ میدهم. خاطرهها را مرور میکنم. خسته می شوم. خوابم نمیبرد.
میدانم تا ننویسم خوابم نمیبرد.
انگار قلم وسیلهای است که با انتقال افکارم به روی کاغذ، ذهنم را تخلیه میکند.
دستم را دراز میکنم. در تاریکی به دنبال کاغذ و قلم همیشگی میگردم. نمییابم.
موبایلم را بر میدارم. یک صفحه باز میکنم و شروع به نوشتن میکنم...
صدای اعتراض برادرم بلند میشود: «نصفه شب هم دست از اساماس بازی بر نمیداری؟!»
موبایلم را روی سایلنت میگذارم. مینویسم...
صدای وزوز پشهای از افکارم بیرونم میآورد. صبر میکنم. نمینویسم. گوشهایم را تیز میکنم. چندین بار مثل هواپیمای جت بالای سرم ویراژ میدهد. بی هدف دستم را بالای سرم تکان میدهم. فایدهای ندارد. نور موبایل پشه را به سمت من میکشاند. یک لحظه میبینمش. وای چقدر بزرگ است! بدنم مورمور میشود. پتو را روی سرم میکشم. شروع به نوشتن میکنم...
آن یکی دستم برای لحظهای میسوزد. دستم بیرون از پتو مانده است. من حواسم نبوده اما پشه حواسش جمع است. دستم را به زیر پتو میکشم .
مینویسم. همه را مینویسم. برخلاف همیشه، امشب آرزوهایم را هم مینویسم. ذهنم خالی می شود. دلم هم. چشمهایم را روی هم میگذارم. به راحتی خوابم میبرد. خوابهای خوب میبینم...
صبح بیدار میشوم. روی دستم قرمز شده و به اندازه یک فندق باد کرده است!
سوژه جدیدی شکل میگیرد. موبایلم را بر میدارم. شروع به نوشتن میکنم...
پ.ن: میان نور و ظلمت عالمی دارم نمیدانم ... که شامم صبح، یا صبح امیدم شام میگردد
«مولاناصائب»
روز قشنگی بود امروز. قشنگ و باور نکردنی.
بعد از 8 سال دیدمش. دقیقا 8 سال و 54 روز!
کجا؟ تو راه دانشگاه. زیر پل خواجو. محل همیشگی آرامش من.
هیچ وقت فکر نمیکردم لحظه دیدار، مصداق این شعر صائب قرار بگیرم:
گریه شادی حجاب چهره مقصود شد ... بعد ایّامی که چشمم رخصت نظّاره یافت
بعدش اس ام اس داد: «خودمونیم، خداییش اشکهاتم قشنگه!»
خدایا! شکر. خدایا! صدهزار مرتبه شکر. خدایا! شکر به خاطر این همه نعمت.
خدایا! شکر به خاطر نعمتی به نام دوست!
امام علی(ع): أعجَزُ النّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ ٱکْتِسابِ ٱلإخْوَانِ وَ أعجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَیَّعَ مَنْ ظَفَرَ بِهِ مِنْهُمْ.
ناتوانترین مردم کسی است که در دوستیابی ناتوان است؛ و از او ناتوانتر آن که دوستان خود را از دست بدهد!
چند شب پیش یکی از دوستان، تو چت ازم پرسید: با توجه به این جمله: « توی این دنیای مجازی به دنبال دوستان حقیقی ام» - که گوشه سمت راست وبلاگت نوشتی- فکر میکنی تو این یکسال چقدر در دستیابی به این هدف موفق بودی؟
خودم خندهام گرفته بود! و جوابم فقط یک کلمه بود: هیچی!
گفت چرا؟ براش یه مثال آوردم. از کسی که اکثر اوقات خواننده وبلاگم بود-و هست- نظرات خوبی هم میداد. اما تا همین اواخر نمیدونست من اصفهانیم! با اینکه من از بدو تاسیس پاکدیده در تعریف خودم گفتهام که « اصفهان و زنده رودش را با هیچ کجای دنیا عوض نمیکنم» اما میدونیداین دوستمون چی گفتهبود؟ «وای شما اصفهانی هستید؟! من از کامنت نفر قبلی فهمیدم!» یعنی این همه مدت که میومده وبلاگ من و نظر هم میداده نکرده یک بار اون گوشه را بخونه ببینه من کیم!
در طی این یکسال دوستان زیادی پیدا کردهام. دوستانی خوب! اما هنوز نتونستم از تو مانیتور بکشونمشون بیرون! بدیه این دنیای مجازی به اینه که هرچی هم خوانندههای وبلاگت دائمی باشند و ارتباط کامنتیتون هم خوب باشه ولی آخرش فقط محدود به همون کامپیوتره.
اگر از صدقه سر این اردوی جنوب هم نبود، الآن این چهارتا رفیقی که تونستم ارتباطات خارج از نت باهاشون داشته باشم را هم نداشتم! (که البته با اونها هم نه در دنیای مجاز که در دنیای واقعی آشنا شدم. پس از محدوده بحث ما خارجه.)
نکته بعدی شاید بیشتر قابل توجه این عزیزدلم باشه که همیشه من را مسخره میکنه که چرا شماره تلفنم را در شناسنامه وبلاگم گذاشتهام. یکسال است که پاک دیده را ساختهام و از همان ابتدا شمارهام را در پارسی یارم نوشتهام. تو این یکسال فقط یک نفر از این طریق باهام تماس گرفته و یک نفر هم اس ام اس داده!!!
نتیجه اینکه اینجا هم همان روح بی اعتمادی همیشگی حاکم است. تا قبل از این با خودم فکر میکردم وقتی داریم نوشتههای روزانه یک نفر را میخونیم طبیعی است که پس از مدتی میتونیم با شناختی که نسبت به طرف پیدا میکنیم، درجاتی از اعتماد متقابل را نسبت به هم داشتهباشیم. اما پس از این یکسال – و اخیرا پس از آشنایی با وبلاگ دیگر یکی از دوستان- به این نتیجه رسیدم که اصل بر بی اعتمادی است مگر آنکه خلافش ثابت شود!
پس زیاد هم به این ارتباطات وبلاگی دل نبندید. کافیه که چند روز ننویسید. بعد ببینید چند نفر خارج از دنیای نت سراغتون را میگیرند! اگر از خواننده های پایه وبلاگتون باشه فوقش اینه که طی چند مرحله کامنت میذاره: 1- پس چرا آپ نمیکنی؟! 2- چندین بار اومدم پس کجایی؟! 3- نعطیلش کردی؟ بی خبر؟ حیف بود. حالا مینوشتی! و... تمام. میره و دیگه پشت سرش را هم نگاه نمیکنه!
پ.ن: سوء تفاهم نشه. خداراشکر دایره دوستان صمیمیام خیلی وسیعه. از آخوند و حاجآقا و مداح و دکتر و مهندس گرفته تا برو بچ دوران مدرسه و بچههای دانشگاه و بسیج و کانون و هیئت و برو بچ محل که بعضا دست کج و کفتر باز و سیدی پخش کن و لات و لوت هم توشون پیدا میشه! پس از این لحاظ کمبودی ندارم. بحث سر اعتماده. متاعی که این روزها بدجور نایاب شده!
یک سال گذشت از وقتی که پاک دیده را ایجاد کردم. قبلا یک وبلاگ در بلاگفا داشتم و قبل از آن هم یکی دیگر در پرشین بلاگ.قبلتر از آنها وبلاگ نداشتم و به طرز عجیبی به خواندن وبلاگهای دیگران معتاد شدهبودم. و قبل از آن هم فقط چت میکردم!
دنده عقب بس است! بگذارید از اول اولش بگویم.
در سال 81 اولین بار برای دیدن نتایج کنکور بود که بااینترنت آشنا شدم. بعد از آن مسنجرم هم فعال شد و به چت مشغول شدم. از زمانی که چت را دنیایی پر از دروغ و ریا دیدم به کل عطای نت را به لقایش بخشیدم و رفتم.
مدتی بعد با چیزی به نام وبلاگ آشنا شدم. آن زمان تعداد وبلاگها محدود بود و اکثرا هم متعلق به یک طیف خاص. اصلا از وبلاگ مذهبی و منبر نت و خانه شهدا و دارالقرآن و این چیزها خبری نبود. وقتی وارد دنیای وبلاگستان میشدی، با تعدادی وبلاگ روبرو میشدی که همچون حلقهای محکم آنچنان به یکدیگر لینک دادهبودند، که هر سو میرفتی خود را در حصار نوشتههای آنها میدیدی؛ و من صرفا یک خواننده بودم. خواننده همان نوشتهها. حتی جرات نظر دادن را هم نداشتم.-شاید هم رغبتی نمیدیدم- چندین بار وسوسه شدم که یک وبلاگ از خودم داشته باشم اما به زحمت خودم را کنترل میکردم. آن زمان فقط میخواندم و مینوشتم و یاد میگرفتم. بعضی وقت ها با خود میاندیشیدم که اگر این همه وقتی که صرف خواندن وبلاگهای مردم کرده بودم، صرف درس و مشقم میکردم، حال و روزم بهتر از این بود اما الآن میبینم در این مدت چیزهایی از این وبلاگها یاد گرفتم که هیچگاه در کتاب و دفتر و دانشگاه به آن نمیرسیدم.
بعد از آن با هزار ترس و لرز یک وبلاگ در پرشین بلاگ ایجاد کردم. اوایل خیلی میترسیدم که مبادا مطالبم مشکلی برایم ایجاد کند. اما چندی بعد دریافتم که به جز خودم و چند نفر دیگر- که برای ازدیاد ویزیت وبلاگهای خودشان نظر میدهند- کسی به وبلاگم سر نمیزند!
همیشه از صفحه اول پرشین بلاگ حالم به هم میخورد! چندین وبلاگ مشخص- بخوانید مزخرف!- بودند که در آن صفحه با نام پربینندهترینها، محبوبترینها، فعالترینها و ... بالا و پایین میرفتند. هیچ گاه مقیاس سنجش اینها- به غیر از پر بینندهترینها- را نفهمیدم. به همین خاطر به بلاگفا رفتم. در آنجا هم فقط میخواندم و مینوشتم. اما خودم نبودم. ملاحظاتی رارعایت میکردم.- آن زمان وبلاگ چیز بدی بود و حتی آوردن نام آن در تلویزیون هم حرام بود! درست مثل الآن که نشان دادن آلات موسیقی حرام است اما انواع ترانههای مزخرف از همین تلویزیون پخش میشود! چندتایی از وبلاگ نویسان را هم گرفتهبودند.- من هم به خاطر همینها و به خاطر دانشگاه، به خاطردنیای بی رحم سیاست، به خاطر خوشامد مخاطب و به خاطر خیلی چیزهای دیگر، خودم نبودم و همیشه رنج میبردم که چرا خودم- همان خود اصلی- نمینویسم.
خسته شدم. از این خودسانسوری. از اینکه آنچه دلم میخواست نبودم. رها کردم. مدتی وقفه افتاد و دوباره شدم خواننده محض. بعد از آن عزمم را جزم کردم که آرام آرام شروع کنم. گفتم هرچه باداباد. این شد که پاکدیده را ساختم. درست همین امروز. روز اول ماه مهر.
پ.ن: ناگفته نماند: هنوز هم خود خودم نیستم. پاک دیده فقط نمایش قسمتی از وجود من است.