امروز حدود 20 تا اس ام اس از شهرهای مختلف از طرف دوستانم بدین مضمون به دستم رسید: «رادیو جوان در حرکتی مشکوک اقدام به طرح نظرسنجی در مورد کاندیداهای ریاست جمهوری کرده است. با نوشتن عدد 1 به شماره 30000885 اس ام اس داده تا به احمدینژاد رای دهید. Send to all »
البته من همین جا ضمن تشکر از دوستان و تحسین این احساس وظیفه باید بگم که نه به اون شماره پیام دادم و نه برای کس دیگری فرستادم چرا که اصولا به این نوع نظر سنجیهای غیر علمی اعتقادی ندارم. به دوستان هم اطمینان میدهم که نگران نتیجه این نظرسنجیها نباشند چرا که قبلا نظر سنجی هایی به مراتب بزرگتر از نظر سنجی یک شبکه رادیویی نتوانست کاری به پیش ببرد که این یکی بتواند!
سابقه استفاده ابزاری از پدیده نظرسنجی و انتشار یکسویه و هدفمند نتایج آن در کشور ما به زمان دوری بر نمیگردد و به نظر میرسد تا شکل گیری مراکز نظرسنجی مستقل و معتبر که فارغ از وابستگیهای جناحی و سیاسی، به انعکاس نظر واقعی بطن جامعه بپردازد راه زیادی مانده است.
هنوز فراموش نکردهایم دوسال پیش در چنین ایامی نظرسنجیهایی از همین دست، چگونه بعضی از کاندیداها را دچار توهم کردهبود تا آنجا که حتی پس از اعلام نتایج انتخابات نیز رای قطعی مردم برایشان غیرقابل باور بود و حاضر به پذیرش واقعیت نظر رای دهندگان نبودند. در آن زمان و در پی گسترش اختلافات درون جناحی، پس از آنکه مکانیزم سنتی ریش سفیدان هر جناح هم نتوانست گزینههای اصلی را انتخاب کند، نظر سنجی به عنوان راه حل نهایی به کمک آنها آمد، غافل از اینکه نظر سنجی پیش از آنکه به عنوان وسیلهای برای درک نظر واقعی مردم باشد، به ابزاری تبلیغاتی جهت هدایت افکار عمومی به سمت کاندیداهای خاص تبدیل شد و برخی احزاب با انتشار نتایج نظر سنجیهای جهتدار، سعی در نظرسازی به نفع کاندیدای مورد حمایت خویش داشتند. به یاد داریم که یک کاندیدا با تکیه بر نظرسنجیهای منتشر نشده وزارت اطلاعات خاتمی و با همان غرور همیشگی چگونه از رای قطعی 51 درصدی خود سخن میگفت و آن را ناشی از ترس مردم از رویارویی احتمالی ایران و آمریکامیدانست. او و کارگزارانش با بحرانی جلوه دادن شرایط کشور در سطح روابط خارجی، نتایج این نظر سنجیها را خواست افکار عمومی مبنی بر روی کار آمدن سیاست مداری کهنهکار که بتواند کشتی در حال غرق کشور را به سلامت از این امواج سهمگین عبور دهد تفسیر میکردند. بر اساس نتایج پارهای دیگر از همین نظرسنجیها، کاندیدایی دیگر، که تا آن زمان به خوبی توانسته بود خود را به جریان اصولگرایی وصله کند، از برتری قطعی خود بر دیگر کاندیداهای اصولگرا سخن میگفت و در روزهای پایانی نیز توانست با استفاده از حجم وسیعی از تبلیغات جالب،جدید و البته گرانقیمت، و نیز با تکیه بر نظریه مجعول «صالح مقبول» تعداد زیادی از آراء رقیب را به نفع خود قبضه کند. وضعیت دیگر کاندیداها هم بهتر از این نبود. هر روز نتایج یک نظرسنجی - که معلوم نبود کدام نهاد یا موسسه آن را ثبت کرده است- به نفع یکی از نامزدها بر صفحه روزنامهها و خبرگزاریها نقش میبست و باعث نوعی خود برتری پنداری! در آنها میشد. در این میان اما همگان شاهد بودند که احمدینژاد، تحت سانسور شدید رسانهای و بدون برخورداری از حمایت حتی یک حزب سیاسی یا یک روزنامه – حتی روزنامه تحت مدیریت خودش همشهری - با تکیه بر نظرهایی که نه در جدولهای نظر سنجی بلکه در قلبهای پاک مردم نقش بسته بود، چگونه به این رقابت نابرابر ادامه میداد. در آن زمان در حالی که همه روزنامهها، احزاب و گروهها با نشان دادن احمدینژاد در قعر جداول نظر سنجی اینگونه به مخاطبان خود القا میکردند که او عملا از گردونه رقابتها حذف شده و اصلا شانسی برای پیروزی در انتخابات ندارد، او سیر صعودی خود را در نظر مردم طی میکرد و امیدوارانه از روی کار آمدن دولت اسلامی سخن میگفت. و دیدیم آخرین و واقعی ترین نظر سنجیهایی که در 27 خرداد و 3 تیر اتفاق افتاد، آنچنان برخی کاندیداها و طرفدارانشان را خشمگین کرده بود که به جای احترام به رای و شعور ملت، آشکارا به مردمی که نخواسته بودند در انتخابات اصلی نتایج نظرسازیهای آنها را رقم بزنند هتاکی میکردند.
...بررسی کرده بودند که طبق قانون با کسی که از فرمان بنی صدر تمرد کرده چه میکنند؟ درجه اصلی ام سرگرد بود. دو درجه ارتقا گرفته بودم و سرهنگ تمام شده بودم. ابلاغ شد درجه تشویقی مرا پس گرفتند و از فرماندهی قرارگاه غرب هم سلب شدم. چون مصدوم بودم باید خودم را به ستاد مشترک ارتش معرفی میکردم. یعنی عملا مرا از نیروی زمینی هم بیرون کردند...
دوستان متوجه بودند که این کار خیلی گران تمام شده، هم برای کردستان و هم برای من که در این صحنه نیستم. به خاطر همین به مدت نیم ساعت از شهید بهشتی وقت ملاقات گرفتند.خدمت شهید بهشتی که رفتم از پشت میز بلند شد. نیمکتی آن بغل بود. گفت بیا بنشین همینجا. مرا کنار خودش نشاند.در آن نیم ساعت فقط نصیحتم کرد: « حواستان باشد در رسانه ها و افکار عمومی اینطور تلقی شده که مخالف رییس جمهور هستید و میخواهند از شما بهره برداری کنند. من از شما میخواهم وقتی در مجالس از شما میخواهند سخنرانی کنید، فقط به همان عملیاتی که انجام شده بپردازید. اگر اصرار هم کردند که راجع به بنیصدر صحبت کن شما چیزی نگو. اگر خیلی اصرار کردند که چطور شد شما برکنار شدی، فقط بگویید طبق قانون و مقررات با من عمل شده. بگویید مسالهای نیست و باز کارمان را ادامه خواهیم داد.»
آن زمان که بنی صدر قطب اصلی مخالفت با خودش را شهید بهشتی میدانست، او داشت اینگونه نصیحت میکرد که مبادا علیه رئیس جمهور وقت مطلبی بگویید و حالتی شود که خصومت مردم علیه او برانگیخته شود. ابعاد عمیق تقوا اینجاست.
«امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی»
پ.ن: شاید فهمیدن این نکته که الآن قطب اصلی مخالفت با دولت کجاست زیاد مشکل نباشه! من فقط میخوام به اونها بگم: احمدینژادهرچی هم بد باشه دیگه بنیصدر که نیست؛ شماها چرا نمیتونید بهشتی باشید؟!
در این چند ساله که قسمتی از وقتم را به گشتو گذار در دنیای بیپایان وبلاگستان اختصاص دادهام، با دونوع عمده از هویت مجازی برخورد نمودهام که به طور خلاصه بیان میکنم:
نوع اول: در این نوع، شخص هم اسم و هم شخصیت اصلی خود را از خواننده پنهان میکند و با نوشته های خویش سعی در نمایش شخصیتی از خود دارد، که خودش نیست بلکه یا آرزو داشته که ای کاش در دنیای حقیقی به جای او بوده باشد و یا شخصیتی است که در جامعه حقیقی مجال و یا اجازه بروز آن را ندارد. اکنون او در دنیای مجازی این فرصت را یافته است که همان شخصیت آمال و آرزوهایش، یا خود گمشدهاش و یا حتی شیطان درونش را به ظهور برساند و آن را در معرض قضاوت دیگران قرار دهد.
این دنیای جدیدی که فرد برای خود میسازد هر چند دارای ظواهری آراسته است اما بر پایه های سست و متزلزل دوگانگی بنیاد نهاده شده است. شخص پیوسته دچار تعارضات روانی است و جنگی که مابین من اصلی و من خودساخته در میگیرد، شخصیت اصلی فرد را از ویرانی مصون نخواهد گذاشت و به زودی اثرات این تعارض، بر روح و روان شخص پدیدار خواهد شد.
حتما این من جدید دوستانی را نیز در دنیای مجازی برای خود دست و پا خواهد کرد. اما شخص به زودی در میابد که در دنیای حقیقی مجالی برای دستیابی به آن دوستان نخواهد یافت. چرا که این او نیست که با دیگران ارتباط برقرار ساخته و آنها را به طریقی به خود علاقهمند ساخته است، بلکه شخصیتی است که فرد با افکار و ذهنیات خود آن را ساخته و پرداخته و این شخصیت فقط در اینترنت و دنیای مجازی قابل عینیت است؛ پس چه بسا که اگر شخص در بیرون با همان اشخاص روبرو شود دست رد آنها را بر سینه خود ببیند! آن دوستان نیز گناهی به گردن ندارند چرا که آنها تصویری از او در ذهن خود ساخته اند که او خودش آن را معماری کرده است و پر واضح است که اکنون که با شخص دیگری – نه آن که او مدتها در ذهنشان جای داشته – روبرو میشوند، حق این را خواهند داشت که او را قبول نکنند.
پس این مستعار نویسی دوامی نخواهد داشت چرا که فرد قسمت اعظم زندگی خود را در دنیای حقیقی به سر میبرد و باید مبانی شخصیتی خود را نیز بر پایه همان من اصلی بیان کند.بر همین اساس فرد به زودی در میابد که این شخصیت اصلی اوست که در دنیای حقیقی به او اعتبار میبخشد نه شخصیتی که به دروغ – و به هر دلیل – از خود نمایش داده است پس اگر خیلی به شخصیت دوم علاقهمند است باید سعی در اصلاح خود و نزدیکی من اصلی به من آرزوهایش کند که این نیز در بسیاری از موارد سخت و ناممکن است.
نوع دوم: و اما مستعار نویسی نوع دوم و ایجاد یک شخصیت مجازی، بیشتر از روی اظطرار یا احتیاط حادث میشود.از دلایل این نوع مستعار نویسی میتوان به رعایت امنیت شغلی و یا اجتماعی افراد اشاره کرد. در اینجا شخص فقط برای ناشناخته ماندن، نامی مستعار برای خود برمیگزیند ولی در لوای آن نام، شخصیت اصلی خود را بروز میدهد.شخص این هویت مجازی را برای خود میسازد تا علاوه بر حفظ امنیت جایگاه اجتماعیاش در دنیای حقیقی، خود را از قید و بندهای دنیای حقیقی که مانع بروز افکار و اندیشههای اصلی اوست رها کند و آزادانه و به دور از هرگونه تهدید به بیان آنها بپردازد.از دیگر مزایای این شخصیت مجازی آن است که فرد به راحتی آن افکار نیازموده در دنیای حقیقی را در معرض نقد دیگران قرار میدهد و با یک سنجش معقول میزان مقبولیت آن را در دنیای حقیقی درمیابد و احیانا برای به کارگیری آنها در دنیای حقیقی برنامهریزی میکند.
این نوع مستعار نویسی دارای مراحلی است و هر شخص بنا به تشخیص خود، تا آن حد که نیاز میبیند خود را از دید دیگران پنهان میدارد.به عنوان مثال بسیاری از افراد فقط نام خود را تغییر میدهند و حتی از نوشتن اتفاقات روزانه خود نیز ابایی ندارند. بعضی دیگر هم نام خود و هم موقعیت اجتماعی خود را پنهان میکنند و به همان نسبت به بیان حرفهای خود میپردازند. و بعضی دیگر،مراحل پیشرفته تری را برای پنهان سازی خود از دید دیگران برمیگزینند.
در این نوع مستعار نویسی هیچ گونه تعارضی میان من اصلی و شخصیت مجازی فرد اتفاق نمیافتد، چرا که در اصل شخصیت جدیدی نیز پدیدار نگشته است و شخص فقط بنا بر احتیاط یا اظطرار پوششی برای شخصیت حقیقی خود ساخته و همانطور که گفته شد این پوشش میتواند لایههای متفاوتی داشته باشد. در اینجا شخص به صراحت از آمال و آرزوهایش میگوید، دغدغههای خود را بیان میکند و به انتشار عقاید خود میپردازد.
پ.ن1:جرقه این موضوع را سوزنبان توی اتوبوس از بلاگ تا پلاک تو ذهنم ایجاد کرد؛ اونجا که بحث هویت مجازی را مطرح کرد و نظرات زیادی هم از طرف دوستان ارائه شد. با اینکه در آخر با شیطنت یکی دو نفر از آقایون طلبه! بحث به مسائل فقهی پیرامون موضوع منحرف شد، اما روی هم رفته برای من بحث جالبی بود. بعدا که همین موضوع از طرف دفتر توسعه به عنوان یکی از موارد مسابقه مطرح شد، مناسب دیدم که نظراتم را در این رابطه جمع و جور کنم و حاصل آن هم همین نوشته بود که خواندید. هرچند بعدا دیگه انگار نه انگار که مسابقهای در کار بوده و قرار بوده آقایون جایزهای بدهند!
پ.ن2: در این دوهفته اتفاقات زیادی افتاد که خیلی دوست داشتم در موردشون بنویسم. مهمترینش سفر احمدینژاد به اصفهان بود که با اتفاقات جالب زیادی همراه بود.چندین بار خواستم چندتایی از این خاطرهها، از این سفر به یاد ماندنی را بنویسم ولی ترسیدم مثل خاطرههای اردوی جنوب بشه. راستش ترسیدم دوباره شروع کنم و نشه تمومش کرد!
امروز رفته بودم دیدن یکی از دوستانم که از سرداران فعلی سپاه و فرماندهان هشت سال دفاع مقدس بوده. تلویزیون داشت تصاویر آزاد سازی خرمشهر را پخش میکرد که بهش گفتم: « آزاد سازی خرمشهر هم واقعا امر عجیبی بود! این همه نیروی عراقی تا دندان مسلح با اون پشتیبانی توپخونه و اون همه موانع و سنگر و تجهیزات، چطور نتونستند جلوی چهارتا بچه بسیجی را بگیرند؟!»
در جوابم گفت: « خدا به برکت وجود همین بچه بسیجیها، خرمشهر را آزاد کرد.این بسیجیها ایمانی در دلهاشون بود که ملائکه آسمان هم بهش غبطه میخوردند. ایمانی که باعث شد نصرت عظیم الهی برشون نازل بشه.» بعد هم این خاطره را برام تعریف کرد:
« لب جاده خرمشهر که رسیدیم، چندین تن از فرماندهان ارتش عراق اومدند و خودشون را تسلیم کردند؛ اما ما بهشون گفتیم برگردند و نیروهاشون هم با خودشون بیارند!!! دقایقی بعد، دیدیم فوج فوج نیروهای عراقی دارند به سمت ما میاند که همگی پیراهنهاشون را در آوردهاند و بالای سرشون گرفتهاند. به تعداد خودمون که نگاه کردیم، دیدیم حدود صد نفر هستیم. اما اونها همگی تو دستههای سیصد چهارصد نفری به سمت ما میومدند! بقیه نیروها هم عقب بودند و هنوز نرسیده بودند. این بود که بیم این را داشتیم که نکنه حالا که میبینند تعداد ما کمه به سرشون بزنه و بخواند کاری بکنند. اما به لطف خدا همگی به آرومی اومدند تسلیم شدند و هیچ مشکلی هم پیش نیومد. بعدا به فرماندههانشون گفتیم: اون لحظه، شما با این همه نیرو اگر دست خالی هم به ما حمله میکردید که پیروز میشدید. اما اونها جواب دادند: تعداد شماها خیلی بیشتر از ما بود و اونطور که شما ما را محاصره کردهبودید ما نه راه پیش داشتیم و نه راه پس! ما هر طرف را که نگاه میکردیم میدیدیم در محاصره نیروهای ایرانی هستیم و دور تا دور ما توسط نیروهای شما بسته شده بود! »
بعد از تعریف این خاطره، جواب سوالم را گرفتم و ناخودآگاه به یاد آیات 123 تا 127 سوره آل عمران افتادم که خداوند از راز پیروزی مسلمانان صدر اسلام در جنگ بدر پرده برمیدارد:
«و خداوند به حقیقت شما را در جنگ بدر یاری کرد و غلبه بر دشمن داد با آنکه شما از هر جهت در مقابل دشمن ضعیف بودید. پس راه خداپرستی و تقوی پیشه گیرید، باشد که شکر نعمتهای او به جای آورید. آنگاه که به مومنین گفتی آیا خداوند به شما مدد نفرمود که سه هزار فرشته به یاری شما فرستاد؟ بلی، اگر شما در جهاد صبر و ایستادگی پیشه کنید و پرهیزکار باشید، چون کافران بر سر شما شتابان و خشمگین بیایند، خداوند پنج هزار فرشته به مدد شما فرستد. خدا آن فرشتگان را نفرستاد مگر آنکه مژده فتح به شما دهند و دل شما را به نصرت خدا مطمئن کنند؛ و فتح و پیروزی نصیب شما نگشت مگر از جانب خداوند توانای دانا. تا گروهی از کافران را هلاک گرداند یا ذلیل و خوار کند که نا امید بازگردند.»
پینوشت:
1- این سنت الهی است که فرمود اگر صبر و استقامت پیشه کنید و پرهیزکار باشید شما را یاری خواهم نمود.
2- فراموش نکنیم که «جنگ هنوز پایان نیافته است.»
تو اتوبوس نشسته بودم. ترافیک خیلی سنگین بود و اتوبوس آروم آروم حرکت میکرد. تو ایستگاه که نگه داشت، پیرمردی قد خمیده و عصا به دست، به سختی از پلههای اتوبوس اومد بالا و نشست کنارم. اولین چیزی که توجهم را به خودش جلب کرد ریش سفید و بلندش بود. بعد از اون پیشونی پینه بسته اش بود که معلوم بود در اثر سجدههای زیاده.
غرق قیافه جذاب پیرمرد بودم که دستش را گذاشت روی شونهام و گفت: « جوون! به چی نگاه میکنی؟! به قیافه چروک خورده یه پیرمرد؟! »
خجالت کشیدم! گفتم: « حاجی جون اصل دله که دل شما هم جوونه. تازه حدیث داریم که نگاه کردن به چهره مؤمن عبادته!»
از ته دل آهی کشید و گفت: « ما هم یه روزی جوون بودیم. اما از جوونیمون اون طور که باید استفاده نکردیم. حالا دیگه...»
گفتم: « اختیار دارید حاجآقا شما ها مایه برکتید...»
چند دقیقهای گذشت. داشتم از پنجره اتوبوس به طبیعت سرسبز و زیبای کنار زایندهرود نگاه میکردم که باز دست پیرمرد را روی شونهام احساس کردم! گفت: « ببخشید جوون. میدونی چرا به این درختها ضد زنگ زدهاند؟!»
لبخندی زدم و گفتم: « حاجی جون اینها ضد زنگ نیست. این چسب پیونده. فقط رنگش مثل ضد زنگ میمونه!»
با تعجب گفت: «چسب پیوند؟! چسب پیوند دیگه چیه؟»
گفتم: « درخت ها رو که هرس میکنند، این چسب را به اون قسمتهایی که شاخ و برگش را بریدند میزنند تا زخم های درخت را بپوشونه و اصطلاحا درخت اشک نریزه.»
یه سکوت معنا داری کرد و آروم گفت: «کاشکی یه چسب پیوند هم برای قلبهای آدمها وجود داشت، تا اونها هم اگه کسی قلبشون را زخمی کرد، اشک نمیریختند!»
امروز برای یکی از دوستانم روز خیلی بدی بود. بیچاره خیلی شوکه شده بود. رنگش پریده بود. اشک تو چشماش جمع شده بود و درست نمیتونست صحبت کنه. دقیقا قیافهاش شده بود مثل یک عاشق ورشکسته. من که نمیتونستم درک کنم الآن در چه وضعیتیه اما به قول شاعر گفتنی: «رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون».
موضوع این بود که اصلا نمیتونست باور کنه که دختری که چهار ساله داره بهش فکر میکنه یکدفعه بره و ازدواج کنه!
انصافا دختر خیلی خوبی بود. محجبه و با حیا و درسخون.از همون ترم اول رفته بود تو فکر این دختر. حتی موضوع را با خانواده اش هم در میان گذاشته بود ولی به اونها گفته بود صبر کنند تا ترم آخر و حالا ترم آخرش بود! اما امروز دختره اومده بود، با یک حلقه تو انگشتش! بعد هم که تحقیقات به عمل آورده بود، مطمئن شده بود که همین چند روز پیش ازدواج کرده.
نکته مهم اینجاست که توی این چهار سال حتی یک کلمه هم در این مورد با اون دختر صحبت نکرده بود. فقط هر موقع میدیدش یه جوری می شد! از بین دوستانش هم فقط به من گفته بود اون هم موقعی بود که میخواست به خانوادهاش بگه و اومد با من مشورت کرد. البته فکر میکنم تو این مدت خود دختره هم یه بوهایی برده بود اما خوب مگه اون دختر چقدر میتونه صبر کنه تا این رفیق ما قدم پیش بزاره؟ اصلا مگه یه دختر چقدر میتونه بر اساس حدسیاتش روی یک نفر حساب کنه؟
این رفیق ما امروز یک شکست واقعی را تو زندگیش تجربه کرد و با اون حال و روزی که من ازش دیدم فکر نمیکنم حالا حالاها مزه تلخ این شکست از زیر زبونش بیرون بره.
اما واقعا چرا؟ چرا باید اینطور بشه؟ چرا یه نفر که خودشو بچه مذهبی میدونه و میخواد پاشو از خطوط قرمزی که سالهاست پدر و مادرش به نام دین تو گوشش میخونند فراتر نزاره، باید اینطور تو این مسیر شکست بخوره؟ آیا بعدا همون دین یا حداقل متولیهای فعلی اون پاسخ گوی سوء رفتارهای احتمالی این رفیق ما خواهند بود؟ آیا بعدا اونا میتونند با همون دین اثرات مخربی که این شکست روی روح و جسم این فرد میزاره را التیام بدهند؟
خیلی روی این موضوع فکرکردم که چرا کار این رفیق ما که اصطلاحا خودشو یه بچه مذهبی میدونه به اینجا رسید و نیز خیلی فکر کردم که چه کارهایی میتونست انجام بده که کارش به اینجا نکشه. خودش اولین چیزی که گفت این بود که: کاش همون ترم اول مثل خیلیهای دیگه رفته بودم و با دختره دوست شده بودم. میگفت اینجوری حداقل خیالم راحت بود که تا آخر عمر مال خودمه. میگفت نباید دست روی دست میگذاشتم تا یکی دیگه بیاد و پیش دستی کنه و حالا من بشینم و زانوی غم بغل بگیرم.
خوب من چی در جوابش باید میگفتم؟ من که یه بار دیگه بهش مشورت داده بودم و نتیجه مشورتم اینجوری از آب دراومده بود دیگه چی میتونستم بگم؟
فکر میکنم این رفتارهای بچه مذهبیهای ما هم به یک آسیب شناسی جدی نیاز داره چون همونطور که بقیه از اون طرف بام افتادهاند انگار خودمون هم داریم از این طرف میافتیم!
از صبح تا حالا فکرم مشغول همین موضوعه و آخرش هم به این نتیجه رسیدم که: قسمت و مصلحت به جای خود اما فرصت ها را نباید از دست داد. حالا چه جوریشو دیگه من نمیدونم.
رفتهبودم گلستان شهدا. چشمم به این مادر شهید افتاد.
به خودم گفتم جواب خون شهدا پیشکش، جواب خون دل این مادرهای شهدا را چی میخواهیم بدیم؟!
«مطهری پاره تن من بود». «آثار قلم و زبان او بی استثنا آموزنده و روانبخش است...». این جملات مهر تائید امام بر آثار شاگرد خوب خود بود. شاگردی که امام در سوگ او سیاه پوشید و اشک ریخت. همان امامی که با خبر شهادت دیگران، حتی فرزندش اقا مصطفی خم به ابرو نیاورده بود. مطهری در واقع تئوری پرداز آن انقلابی بود که امام رهبریاش را میکرد. امام همیشه تاکید کرده بود که انقلاب ما جایگزین تفکر اسلام ناب در برابر اسلامهای متحجر، خودباخته، رفاه طلب و آمریکایی است. و در جایگزینی چنین تفکری، مطهری نقش اصلی را داشت. آثار او تبیین تئوریهای ناب اسلام در باب عدالت، آزادی، نقش مردم، اهمیت دنیا، همه جانبه بودن دین، نفی ایمان بدون علم و علم بدون ایمان، شخصیت زن و خلاصه ترسیم عقلانی دینی جامع و پیشرو بود. به همین علت بود که در نظر امام فراموش شدن آثار مطهری به معنی فراموشی اهداف واقعی انقلاب بود و به همین علت بود که میفرمود: « نگذارید کتابهای این استاد عزیز فراموش شود.»
فردا روز معلمه. قرار هم هست که معلمان عزیز توی روزی که به نام خودشون مزین شده اعتصاب کنند. البته این قضیه دیگه اونقدر لوث شده که فکر نمیکنم این بازی جدید هم جواب بده. به نظر من این کار توی یک همچین روزی نوعی دهن کجیه. اصلا توهین به شخصیت شهید مطهریه. شهیدی که از بین اون همه صفات وجودی، معلمیش جلوه بیشتری نمود و همین باعث شد که این افتخار نصیب معلمان بشه که این روز به نام اونها نام گذاری بشه.
امروز شنیدم که دو نفر از سر دسته های اصلی اعتصابات توی شهر ما، توسط اطلاعات جذب شدند. البته فقط چند تا سوال کردهاند و دوباره آزادشون کردند. خوب میشناسمشون. هر دوشون معلمم بودن. آقای « الف.ب» معلمی بود که سر کلاس درس، همش از شیفتگیهای غربیش سخن میگفت. از خاطرات و آزادیها و خوشگذرونی های اون طرف آب خودش هم میگفت. حتی یه روز از دختر های خودش هم یه چیزایی گفت! آقای « الف.د» را هم خوب میشناسم. چندین سال معلمم بود. همیشه کارش این بود که سر کلاسهاش شبهه بندازه. اما پیش دانشگاهی که رسیدیم تا وقتی من سر کلاس بودم جرات نمیکرد حرفی بزنه. چون میدونست یکی هست که جوابشو بده و به بچهها ثابت کنه که حرفاش چقدر بی پایه و اساسند. حالا یک همچین آدمایی شدهاند علمدار اعتصابات صنفی! اونوقت آیا آدم میتونه باور کنه که این کار یک حرکت سیاسی نیست و فقط یک خواسته صنفیه؟! چند روز پیش یکیشون با آب و تاب فراوان میگفت: ما باید اونقدر به این اعتصاباتمون ادامه بدیم که خوانواده ها هم در حمایت از ما از خانه ها بریزند بیرون و یه چند تا شیشه بشکنند و بعد هم شورش بشه و نظام عوض بشه!!! تو دلم داشتم به این همه حماقت این معلم دانا میخندیدم. گفتم این همه دشمنان خارجی و نامردهای داخلی تو این همه سال این همه ترفند به کار بردند که این نظام را کله کنند، نتونستند، اون وقت حالا تو میخوای با این کارهات نظام را بر بندازی؟!
شکی در این نیست که بسیاری از معلمان از نظر معیشتی در مذیقهاند. اما مگر بقیه اقشار جامعه حال و روزی بهتر از اونها دارند؟ البته فرق اونها با این قشر فرهیخته در اینه که سلاحی به نام «بچههای بی گناه مردم» در دست بقیه اقشار نیست تا بتونند با استفاده از اونها، گروکشی کنند. خداییش هم تو این چند ساله کم به معلمان رسیدگی نکردند. دائی خودم یه معلمه و این حرف اعتراف خودشه. خودم هم امسال که رفته بودم برای عید یه شلوار بخرم دیدم که یه خانم معلم چقدر بن از تو کیفش درآورد و به راحتی خرید کرد و رفت. اصلا این روزها توی چهار باغ که راه میری کمتر مغازهای را میبینی که در کنار بن پالایشگاه و بن شرکت نفت و بن ذوب آهن، ننوشته باشه « بن آموزش و پرورش هم پذیرفته میشود.» اما هیچ جا ننوشته بن کارگر بدبخت فلان کارخونه هم پذیرفته میشود! چون اصلا کارخونه بن به کسی نمیده که حالا بخواد پذیرفته بشود یا نشود. اون کارگر هم ادعایی نداره. همون حقوق چند ماه عقب موندهاش را بدند کلاهش را هم به هوا میندازه.
یادمه ما دوم-سوم دبیرستان بودیم که این اعتصابات راه افتاد. اون روزا مثل حالا نبود که به بچهها بگند برید خونه تا مامانهاتون ببینند ما اعتصابیم. اون روزها در مدرسه را میبستند و بابای مدرسه را هم میگذاشتند دم در تا یه موقع کسی از مدرسه جیم نشه؛ و صبح تا عصر این بچه ها توی حیاط مدرسه سرگردان بودند. بچه های اکثر مدارس به هر بهونهای از مدرسه درمیرفتند حتی بعضیاشون فرار میکردند. یادمه توی یکی از همین روزها بود که برای کاری به یک دبیرستان دیگه رفتم. وقتی رسیدم دم در دیدم در را بستهاند و بچه ها دارند یکی یکی از دیوار مدرسه فرار میکنند! اما ما فرار نکردیم. ما موندیم و اعتراض کردیم. همون روزها جلوی دفتر مدرسه جمع شدیم و از دبیران خواهش کردیم سر کلاسهاشون برگردند. بالاخره اونقدر به اشکال مختلف اعتراض کردیم که دیگه مدرسه ما اعتصاب نمیشد. البته مدیرمون هم طرف ما بود و تلاشهای اون هم بی تاثیر نبود. از طرفی خانوادههامون هم هر روز زنگ میزدند به مدرسه یا میو مدند و به این کار معلمان اعتراض میکردند. اما نمیدونم چرا دیگه حالا کسی این کارو نمیکنه؟ دیگه انگار بچهها هم عادت کردهاند که ماهی چند روزشو مدرسه نرند! داداشم این روزها هر موقع امتحان داره شبش به جای اینکه بشینه درس بخونه همش میشینه دعا میکنه که فردا اعتصاب باشه! یه چند باری هم این دعاهاش به اجابت رسیده!
دیگه این کار خیلی از مزه افتاده. به نظر من هم فقط یک راه حل داره. اونم اینه که به جای دستگیری توسط اطلاعات و گنده کردن افراد، دولت یه فراخوان ملی بده و اعلام کنه که از خیل این جمعیت بیکار، نیرو میگیره. بعد هم همه این معلمایی که اینجور به این بچههای بی گناه خیانت میکنند و با سرنوشت اونا بازی میکنند را بریزه بیرون. یادمه همیشه میگفتند:« معلمی شغل انبیاست.» تو انشاهامون هم این جمله را خیلی به کار میبردیم. الآن داشتم با خودم فکر میکردم اگه انبیا هم میخواستند اعتصاب کنند اونوقت خدا چیکار میکرد؟ احتمالا خدا هم میرفت سراغ یه سری آدمای دیگه که قدر این رسالتی که بر دوششون گذاشته میشه را بدونند!
پ.ن1: روز معلم را به همه معلمین عزیز و زحمت کش تبریک میگم.
پ.ن2:خواهشا دقت کنید: من این مطلب را در مورد همونایی نوشتم که گفتم، و گرنه به همه فرهنگیان عزیز(که در مقوله بالا نگنجند) ارادت دارم.
دیشب تا صبح از درد به خودش میپیچید. فقط صدای آه و ناله بود که از اتاقش میومد.
صبح دیگه دردش به اوج خودش رسیده بود.اونقدر درد میکشید که حتی نمیتونست گریه کنه. گفت: زنگ بزنید به دائی تا بیاد همین دو تا آمپول را بهم بزنه بلکه یه کم آروم بگیرم. مادرش گفت: اگه میتونی تحمل کن. این آمپولا ضرر داره. گفت: دیگه طاقت ندارم. نمیبینی دارم میمیرم؟
زنگ زدند به دائی. اینجا نبود. رفته بود مسافرت.
دیگه امیدش از همه جا قطع شد. سرنگ هایی که آماده بالای سرش گذاشته بود را گرفت تو دستش و با حسرت نگاهشون کرد. یکدفعه سرنگ ها را پرت کرد یه گوشهای و دوباره دوید سر دستشویی تا بالا بیاره.
برگشت، اومد خوابید و صدای آه و نالش به هوا رفت.مادرش نمیتونست ببینه که بچهاش اینجور درد میکشه و ناله میزنه. رفت اون شالی که حمید از کربلا آورده بود را آورد. گفت بزار روی شکمت. انشالله خوب میشی.
شال را گذاشت رو شکمش. دیگه دردی احساس نمیکرد. مثل آبی بود که روی آتش ریخته باشند.
چند دقیقه بعد، فقط صدای یا حسین، یا حسین بود که از اتاقش میومد. داشت گریه میکرد و برای خودش روضه امام حسین میخوند.
پ.ن: همین امروز اتفاق افتاد. روز ولادت امام حسن عسکری(ع).
یک نویسنده مصری در کتاب جدید خود، احمدینژاد را تنها نجات دهنده برنامههای هستهای ایران دانست. « عادل الجوجاری» در کتابی که با عنوان« احمدی نژاد؛ نجات دهنده برنامههای هستهای تهران» منتشر کردهاست،آخرین تحولات جهانی مربوط به برنامه هستهای ایران را بررسی کرده و در آخر احمدینژاد را با ادامه روشی که در پیش گرفتهاست تنها نجات دهنده ایران میداند. نویسنده در این کتاب احمدی نژاد را رییس جمهوری میداند که هیچ گاه پس از انتخاب شدن، شعارهای انتخاباتی خود را فراموش نکرد. وی در ادامه به تشریح جنگ روانی غرب علیه ایران پرداخته و دیپلماسی فعال احمدینژاد را در خنثی سازی اثرات این جنگ روانی می ستاید. در آخر، نویسنده تاکید کرده است که فشار و تحریم نمیتواند ایران را از اهداف خود منحرف سازد زیرا ملت و دولت ایران از سالها پیش تحت تحریم و فشار غرب بوده اند و با وجود آن به پیشرفتهایی اینچنین دست یافتهاند.
این ستایش سیاست احمدینژاد از سوی یک نویسنده عرب، ورای نالههای عجز و ناتوانی سران و رسانههای کشورهای سلطه است که این روزها و مخصوصا پس از تزریق گاز هگزا فلوراید به سه هزار سانتریفیوژ در نطنز و ورود ایران به چرخه غنی سازی صنعتی اورانیوم به گوش میرسد. همه اینها در حالی است که از ابتدای ریاست جمهوری احمدینژاد و در دست گیری سکان هدایت پرونده هستهای از سوی تیم مدیریتی جدید او، بارها شاهد آن بودهایم که عدهای در داخل با سیاهنمایی و تخریب دستاوردهای عظیم هستهای، دولت را به بی تدبیری در امر هستهای متهم میکنند. این هجمه وسیع رسانهای مخصوصا از طرف رسانههای نزدیک به تیم سابق مذاکرات هسته ای ایران بیشتر قابل لمس است. به نظر میرسد جناب آقای حسن روحانی «رئیس مرکز تحقیقات استراتژیک مجمع تشخیص مصلحت نظام» و رسانههای وابسته به این مرکز، در تلاشند که با زیر سوال بردن موفقیتهای چشمگیر دولت احمدی نژاد در مساله هستهای، عملکرد مرعوبانه خود در دوره گذشته و عقب نشینیهای پی در پی در برابر خواستهای ظالمانه استعمار را لاپوشانی کنند. شاید ایشان بتوانند فراموش کنند اما ملت هر گز از یاد نخواهد برد که تیم ایشان چگونه در برابر خرید چند قطعه وسایل هواپیما، دو سال تمامی فعالیتهای هستهای کشور، حتی فعالیتهای تحقیقاتی دانشمندان و محققان را به حالت تعلیق درآوردند و از این راه چه فرصت های طلایی را از پیش روی ملت کنار زدند. این عمدهترین خیانت گروه سابق مذاکرات هستهای بود و گرنه خیانت دیگر اعضای آن گروه در فروش اطلاعات هستهای به بیگانگان، ایجاد جو رعب و وحشت در داخل کشور، سوء استفاده از اعتماد رهبر و مردم و تساهل در پیگیری حق مسلم ملت، هرکدام جرمی است که حق پیگیری آن برای دستگاههای امنیتی و قضایی محفوظ است.
احمدی نژاد چندی پیش چه زیبا گفت: «این که برخی از موفقیت های دولت نهم در پی گیری خواسته های مردم ایران، احساس شکست می کنند، تقصیر ما نیست. آنان می بایست همان زمان طوری رفتار می کردند که امروز این احساس را نداشته باشند! » امروز نیز دیدیم که وی در یکی از شهرستان های استان فارس، چگونه از حق قطعی،قانونی و منطقی ملت دفاع کرده و گفت: « احدی حق ندارد در پیگیری حق مسلم ملت در امر هستهای کوتاه بیاید.»