... و آنگاه شمر وارد گودال شد و روی سینه مبارک امام نشست. امام که در زیر لب مشغول مناجات و راز و نیاز بود بر روی سینه خود احساس سنگینی کرد. چشمان به خون آغشتهاش را گشود و شمر را دید و فرمود: «بر جایگاه بلندی زانو زدی. چه بسیار که پیامبر خدا بر آن بوسه میزد. آیا مرا میشناسی؟»
شمر پاسخ داد: تو حسین پسر علی و فاطمه و فرزند رسول خدایی و بااینکه میشناسمت تو را میکشم. امام فرمود: « الله اکبر! خدا و پیامبرش راست گفتند که مردی پیس و دو رنگ که به سگ و خوک شبیهتر است تو را خواهد کشت...»
...
من نمیتونم بقیهاش را بنویسم...
وقتی عبّاس دید که همهء یاران و فرزندان و برادران به شهادت رسیدهاند، گریست و سپس در اشتیاق لقای الهی پرچم را برگرفت و نزد امام آمد و عرض کرد: «آقای من! آیا اذن میدان میدهید؟» امام سخت منقلب شد، اشک چشمان مبارکش را گرفت و فرمود: «برادرم! تو علمدار سپاهی، تو نگهبان خیامی، تو نشان پایداری و رکن قافلهء منی، اگر تو بروی جمع ما پراکنده میشود و سامان ما به پریشانی میکشد.»
سپس فرمود: «اینک که آهنگ جهاد داری، ابتدا برای این کودکان مقداری آب بیاور.» - که اگر اذن میدان داده بود و برای جنگ میرفت یک نفر از آنان را زنده نمیگذاشت -
عبّاس راهی شریعه فرات شد. دشمن چهار هزار نفر را بر نگهبانی از آب گماشته بود تا حتی یک قطره آب به حسین نرسد. تعدادی از کوفیان به محض دیدن عبّاس از ترس فرار کردند ولی پس از آن کم کم تجمع نموده و او را به محاصره خویش در آوردند. عبّاس با دلاوری تمام هفتاد نفر از آنان را کشت و به شریعه فرات رسید. پس در اوج تشنگی، دستهای خود را به زیر آب برد و آب را تا مقابل لبها آورد تا بنوشد اما به یاد لب تشنه برادر افتاد. آب را بر روی آب ریخت و مشک را پر نموده و راه خیمهگاه را پیش گرفت.
دشمن از هر سو بر او حمله میکرد و او با شجاعت تمام از بین صفوف آنها رد میشد تا آنجا که جملگی نیزهها و تیرها پرتاب کردند. نامردی از کمینگاه بیرون دوید و دست راست عباس را قطع کرد. شخصی دیگر دست چپش را برید. عباس مشک را به دندان گرفته و همچنان پیش میرفت.که ناگاه تیری بر مشک خورد و امید عباس برای رسانیدن آب به حرم نا امید شد. حرمله تیری بر چشم آن حضرت نهاد که از اسب به زیر افتاد. عباس سر را خم کرد و تیر را بین دو زانو قرار داد تاآن را در آورد که به ناگاه نامردی باعمودی آهنین بر فرق مبارکش کوبید و او را نقش زمین کرد؛ در حالی که فریاد میزد: «برادر جان حسین برادرت را دریاب!» سپس همگی بر پیکرش تاختند و شمشیرها بر بدن نازنینش زدند.
اوّل کسی که از خاندان پیامبر آمادهء نبرد شد، علیّ اکبر فرزند امام بود. او زیباترین و خوشخوترین مردم زمان خود بود. روز عاشورا نزد امام آمد و اذن میدان خواست.. امام اجازه دادند و با چشمانی اشکبار او را بدرقه کردند. سپس فرمودند: « بار الها! بر این قوم گواه باش که به جانب ایشان جوانی رهسپار است که در صورت و سیرت و گفتار، شبیهترین مردم به پیامبرت محمّد است. و ما هرگاه مشتاق دیدار پیامبرت بودیم، به چهره او مینگریستیم. خدایا! برکات را از اینان بردار و ایشان را سخت پراکنده و پاره پاره ساز و به راههای گوناگون بیفکن و والیان را هرگز از ایشان راضی مدار که آنان ما را خواندند تا یاریمان کنند، چون پاسخ دادیم ستم کردند و ما را کشتند.»
پس علی اکبر بر سپاه دشمن یورش برد و آنقدر دلاورانه با کوفیان جنگید که از بسیاریِ کشتگان به ضجّه افتادند.
سپس در حالی که زخمهای بسیاری بر بدن داشت به نزد پدر بازگشت و گفت: «پدرجان! تشنگیم کشت و سنگینی سلاح توانم را برد. آیا آبی هست تا بر دشمنانت نیرو گیرم؟»
امام گریست و فرمود:«فرزندم! بر محمّد و بر علی و بر پدرت گران است که آنان را بخوانی و پاسخت ندهند.» سپس زبان علی را در کام گرفت و انگشتر خود را نیز به او سپرد و فرمود:«این انگشتری را در دهانت بگذار و به سوی دشمن برگرد که به زودی جدّت با جامی از بهترین نوشیدندی تو را سیراب خواهد کرد که پس از آن هرگز تشنگی نیابی.»
پس علی اکبر به میدان بازگشت و رجز خوان بسیاری دیگر از دشمن را از پای در آورد تا آنجا که نامردی در کمینش نشست و تیری بر گلویش نهاد و او را از اسب به زیر انداخت. سپس کوفیان بر وی یورش بردند و آنقدر با شمشیر بر بدنش زدند که آن را قطعه قطعه کردند...
امام شتابان خود را بر جسم فرزندش رسانید. و سر علی رابه دامن گرفت. علی آرام و بی رمق، با لبهایی خشکیده از عطش، پدر را گفت: «پدرجان! اینک این جدّم رسول خداست که با جامی سرشار، مرا شربتی داد و میفرماید بشتاب بشتاب برای تو نیز جامی مهیاست.»
در همان لحظه بانویی شتابان از خیمهها بیرون دوید و فریاد میزد: «ای محبوب دلم. ای میوه قلبم. ای نور دیدهام.» وقتی نزدیکتر آمد دیدند که او زینب کبری است که اینچنین در شهادت فرزند برادر بی تاب است.
چون همه اصحاب شهید شدند و جز زنان و کودکان کسی باقی نماند، امام دستِ خود را به سوی آسمان بلند کرده و فرمود: «آیا کسی هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ آیا خدا ترسی هست که درباره ما از خدا بترسد؟ آیا فریاد رسی هست که در راه خدا به فریاد ما رسد؟ آیا یاری کنندهای هست که به امید پاداشِ خدا ما را یاری کند؟ »
در آن لحظه فریاد شیون و نالهء بانوان حرم برخاست. پس امام به خیمهها آمد و فرمود: «کودکم علی را بیاورید تا وداعش گویم» امّ کلثوم عرض کرد: «»برادر جان! این کودک سه روز است که آبی ننوشیده است. برای او کمی آب بطلب. شاید این قوم لجوج به کودکی او رحم کنند.
امام کودک را روی دست گرفت و در مقابل سپاه دشمن ایستاد و ندا داد: « ای قوم! برادر و فرزندان و یارانم را کشتید . جز این کودک کسی نمانده است. این نیز بی هیچ گناهی از تشنگی به خودمیپیچد. کمی آب به او دهید.»
در همین حال که امام با لشگر سخن میگفت، و آنها را به دین جدّ خود فرا میخواند، حرملة بن کاهل تیری به گلوی کودک زد و او را شهید کرد.
امام دست خود را از خون گلوی کودک پر نموده و به آسمان افشاند که حتی قطره ای از آن به زمین باز نگشت. سپس فرمود: «بارالها! این کودک در نزد تو کم بهاتر از بچهء ناقهء صالح نیست. چنانچه اینک پیروزی ما مقدر نیست آن را بهترین توشهء ما ساز.»
سپس به پشت خیام آمده و با نوک شمشیر گودالی حفر کرد و کودک شش ماههاش را در آن نهاد...
پس از علیِّ اکبر، قاسمابن الحسن بود که نزد امام آمد و اذن میدان خواست. امام اجازه نفرمودند چرا که او نوجوانی بود که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود. قاسم بسیار اصرار کرد که سودی نبخشید پس به دست و پای امام افتاد و بر آن بوسه زد تا امام او را بلند کرده و اجازه جنگ به او دادند.
زرهها و چکمهها آوردند اما هیچکدام انداره قاسم نبود. پس باهمان پیراهن و باهمان نعلین که بند یکی از آنها هم پاره بود به میدان آمد.
رجز میخواند و یکی از پس از دیگری دشمن را به خاک میافکند تا آنجا که با همان سن کودکی سی و پنج نفر را به درک واصل کرد. کوفیان که چنین دید گروهی بر او حمله کردند و یکی از افراد دشمن ضربتی بر فرق او زد که از اسب به زمین افتاد و در همان حال فریاد زد: «عموجان!»
امام علیهالسلام که از دور شاهد نبرد پسر برادر بود تا چنین دید، به شتاب آمد و از صفوف دشمن گذشت و جماعتی را کشت. کوفیان که چنین دیدند برای کمک به بازماندگان به امام حمله کردند که در این میانه جسم قاسم زیر سم اسبان آنان کوبیده شد. اما خود را به بالین قاسم رسانید در حالی که قاسم پا بر زمین میکشید. امام صورت بر صورت پسر برادر نهاد و فرمود: «چقدر بر عموی تو سخت است که او را به کمک بخوانی و از دست او کاری بر نیاید.»
آنگاه امام جسم قاسم را برداشت و به پشت خیام برد و در کنار جسم پاک علیِّ اکبرش نهاد...
لحظات آخر، سپاه دشمن امام را محاصره کرده بود. امام در گودال قتلگاه افتاده بود و راز و نیاز میکرد. به ناگاه یکی از فرزندان کوچک امام حسن(ع) به نام عبدالله، از خیام حرم بیرون دوید و به طرف گودال روان شد. امام زینب کبری را ندا داد و فرمود: «خواهرم! او را نگاه دارید. این قومِ کینه توز او را میکشند.» زینب(س) در پی او دوید تا او را مانع شود اما نتوانست. عبدالله میگفت: «به خدا سوگند از عمویم جدا نمیشوم. او یار و یاوری ندارد.» و خود را به امام رسانیده و در آغوش عمو قرار گرفت.
در آن لحظه یکی از افراد دشمن شمشیر خود را بالا برد تا ضربتی بر امام فرود آورد. عبدالله تا این صحنه را دید، فریاد زد: «ای ناپاک زاده! آیا میخواهی عمویم را بکشی؟» سپس دست خود را سپر شمشیر دشمن قرار داد، شمشیر فرود آمده دستش را قطع کرد و به پوست آویزان کرد. عبدالله فریاد زد: «آه! مادر جان...»
امام علیهالسلام او را در آغوش گرفت و فرمود: «فرزند برادرم! صبر کن و بر این مصیبت شکیبا باش که الآن خدا تو را به پدران صالحت ملحق میکند.» سپس حرملة بن کاهل که از دور شاهد عشقبازی کودک باعموی خویش بود، تیری در چله کمان نهاد و آن را به سینهء عبدالله افکند و او را برای همیشه خاموش کرد.
وقتی عمر بن سعد دستور حمله را صادر کرد، حرّبن یزید ریاحی به او رو کرد و گفت: « خدا تو را اصلاح کند. آیا میخواهی با حسین بجنگی؟» عمر سعد پاسخ داد: «آری به خدا؛ جنگی که کمترین اثرات آن افتادن دستها و بریدهشدن سرها باشد.»
حرّ وقتی دید سخنش در عمر سعد اثری ندارد، نگران و آشفته از نزد او برگشت. در کناری ایستاد و با خود میاندیشید. ناگهان راه شریعه فرات را پیش گرفت. یکی از آشنایان حرّ صدا زد که «ای حر! کجا میروی؟» گفت: «آیا امروز اسب خود را آب دادهای؟...»
حرّ آرام آرام از سمت شریعه خود را به امام نزدیک میکرد. در راه یکی از خویشانش او را دید و گفت: «حرّ! چرا بدان سمت میروی؟ آیا میخواهی حمله کنی؟» حرّ پاسخی نداد و از کنار او گذشت. آن شخص خود را به حر رسانیده و گفت: «ای حرّ! تو را چه شده است؟ این اضطراب و پریشانی برای چیست؟ به خدا تو را هیچ وقت اینچنین ندیدهام. اگر از من بپرسند شجاعترین کوفیان کیست؟ بی شک تو را خواهم گفت. پس این هراس و اضطراب برای چیست؟» حرّ پاسخ داد: « به خدا سوگند خود را میان بهشت و دوزخ مخیّر میبینم. و به خدا سوگند چیزی را بر بهشت ترجیح نمیدهم، حتی اگر قطعه قطعه گردم و سوزانده شوم.»
سپس اسب خود را هی کرد و تاخت و خود را به امام رسانید...
پس از ورود اهل بیت امام به شام، با آن همه مشقّت و سختی، یزید خاندان امام را در خرابهای جای داد و نگهبانانی سختگیر بر آنان نهاد.
نیمه شبی، دختر 4 ساله امام، خواب پدر را دید و از خواب پرید و گریه کنان سراغ پدر را گرفت. با گریهء دختر، بقیه زنان و کودکان هم به گریه افتادند و شیون کردند. در این هنگام نگهبانان خرابه برای ساکت کردن آنان حمله ور شدند اما کودک همچنان میگریست و میگفت: «پدرم کجاست که من اکنون او را دیدم.» زنان حرم هر چه کردند نتوانستند او را ساکت کنند.
خبر به یزید رسید که دخترکی از فرزندان حسین بهانه پدر گرفته است. آن ملعون دستور داد: «سر پدرش را نزد او ببرید.» نگهبانان سر مبارک امام را در ظرفی نهاده، سرپوشی بر آن گذاشتند و نزد دختر آوردند.
دختر تا سرپوش را کنار زد از هوش رفت و در دم جان سپرد...
* یا باب الحوائج یا رقیة بن الحسین. اکشف کربی بحق ابیک الحسین.
پس از آن، امام قافله را حرکت داد و لشگر حرّ نیز سایه به سایه، امام را تعقیب میکرد. در روز چهارشنبه بود که به سرزمین نینوا رسیدند. ناگاه اسب امام از حرکت باز ایستاد. یاران هرچه کردند اسب حرکت نکرد. به ناچار اسبی دیگر آوردند اما آن نیز حرکت نکرد. هفت اسب عوض کردند ولی هیچکدام حتی یک گام از آن موضع جلوتر نرفتند. امام جون این واقعهء شگفت را دیدند رو به افرادی که آن منطقه را میشناختند کرده و فرمودند: «نام این سرزمین چیست؟» عرض کردند: نینوا. امام فرمود: «آیا نام دیگری نیز دارد؟» عرض کردند: غاضریه. فرمود: «نام دیگری؟» گفتند: کربلا. در این هنگام اشک در چشمان امام ظاهر شد، آهی کشید و فرمود: «دشت اندوه بلا! به خدا سوگند اینجا جای ریختن خونهای ما، هتک حریم ما و محل شهادت مردان ما و ذبح کودکان ما و اسارت زنهای ماست. به خدا سوگند همین جا عاشقان حق قبرهای ما را زیارت کنند. این همان نویدی است که جدّم رسول خدا به من داده و در فرموده او خلاف نیست. پدرم علی نیز در عبور خود به صفین – که من نیز همراه او بودم – در همین مکان توقف نمود و از نام آن پرسید. چون از نام آن خبر دادند گریست و فرمود: همین جاست محل کاروان آنان و همینحاست محل ریختن خونهای آنان...»
کاروان امام، در راه کوفه، در محلی به نام شراف اُطراق کردند. اما حسین(ع) سحرگاه، جوانان خود را دستور داد تا آب بردارند. آنان نیز آب فراوان برداشتند.- گویی امام میدانست تشنه لبانی از راه میرسند که به خون او و یارانش تشنهترند تا به آب ذخیره شده در مشکهای آنان.- سپس از آن محل کوچ کرده و تا نیمهء روز راه پیمودند. در آن هنگام ناگهان شخصی گفت: الله اکبر!
امام نیز فرمود:« الله اکبر! چرا تکبیر گفتی؟»
عرض کرد: نخلهایی از دور میبینم. به آبادی نزدیک میشویم!
چند تن از اعراب محلی که آنجا بودند گفتند: تاکنون در اینجا هیچ درخت خرمایی ندیده ایم.
امام فرمود: «دقت کنید؛ چه میبینید؟»
عرض کردند: گویی گردن اسبان و پیکان نیزههاست که میبینیم. لشگری عظیم به سمت ما روان است.
امام فرمود: «من نیز چنین میبینم...
سپس فرمود: «آیا در این حوالی پناهگاهی هست که آن را پشت سرخود قرار دهیم و از یک سو با دشمنان روبرو شویم؟»
عرض کردند:آری کوهی به نام ذوحسم در سمت چپ قرار دارد.
امام به سمت چپ رو کرد. همزمان گردن اسبان کاملاٌ نمودار شد.چون دیدند امام راه را کج کرد،آنان نیز که سرنیزه هاشان چون دسته زنبوران وپرچمهاشان چون بال پرندگان مینمود،راه خود را به سوی امام کج کردند.
امام فرود آمد و فرمود تا خیمه ها را به پا دارند.آنان که هزار سواره به فرماندهی حربن یزید تمیمی بودند نیز آمده،در شدت گرمای ظهر دربرابر امام حسین و یارانشان، صف کشیدند. امام به جوانان خود فرمود: «اینان و اسبانشان تازه از راه رسیدهاند و تشنهاند. هر دو را سیراب کنید.» جوانمردان امام برخواسته و هم لشکریان و هم سواران را سیراب کردند.
یک نفر از سپاه حر از قافله جا مانده بود . امّا به جهت آنکه از غنائم بی بهره نماند، باتمام توان تاخته بود و هر چند دیرتر اما بالاخره خود را به محل رسانده بود. امام چون تشنگی و خستگی او رادیدند، خود مشکی برداشته، به سوی او شتافتند. مشک رابه او دادند اما او از فرط خستگی نتوانست آن را بگیرد. امام خود مشک رابر لبان او نهاده و او را سیراب کردند. بعد از آن هم اسب او را آب دادند.
هنگام نماز ظهر فرا رسید. امام به یاران خود فرمودند: «اذان بگویید تا نماز بگذاریم.» چون اذان تمام گشت، امام روبه حر کرده و فرمودند: «ای حر! اگر میخواهی تو با یاران خود نماز بخوان، من نیز با یاران خود نماز خواهم خواند»
حرّ عرض کرد: همه ما پشت سر فرزند رسول خدا نماز خواهیم خواند.
و بدین ترتیب هر دو سپاه پشت سر امام نماز خواندند.
پس از نماز امام خطبه قرّائی قرائت کردند و در آن فرمودند: «ای مردم عراق! من به سوی شما نیامدم مگر پس از آنکه نامههای دعوت شما پی در پی برای من رسید. و فرستادگان شما به سوی من آمدند و گفتند که ما امام نداریم، پیشوا نداریم، به سوی ما بیا و ما را هدایت کن... اگر بر دعوت خود هستید، من اکنون آمدهام. »
اما آنها همگی خاموش ماندند و هیچ نمیگفتند...
*** مدتی نبودم. اینجا نبودم، جایی دیگر مینوشتم. دلم برای اینجا تنگ شده بود، برای پاکدیده و دوستانش.حالا آمدم. شاید این شروعی دوباره باشد. شاید هم نه!