اینبار صبا دعوت کرده تا خاطره بگیم. از دوران مدرسه. از بهترین دورانی که تا درش قرار داری همش هول میزنی که زودتر بری کلاس بالاتراما اصلا باورت نمیشه یه روز ممکنه تموم بشه!
اولش خواستم چند تا خاطره ناب بنویسم. اما دیدم همش خاطره است. به خودم گفتم: «یعنی دوباره شروع کنم؟» «کدومش را بگم؟»
از روز اول مهر بگم که برای اولین بار بود میرفتم مدرسه و برعکس همه که با پدر یا مادراشون اومده بودند، - به علت مسافرت پدر-من تنهایی رفتم؟! از آقای «افشار» معلم کلاس اولمون و اون خطکش چوبی 50 سانتیش که وقتی زد روی دست «موسی» شکست! از کلاس دوم و «آقای بلدی» که همه آرزو داشتند کاشکی تو کلاس اون بودند؟ از «روحالله» و خاطرات املا نویسی؟! از کلاس سوم که به خاطر شغل پدر مجبور شدیم بریم شیراز و اون همه غریبی؟! از «خانم مختاری» که روز اول وقتی فهمید معدل من بیسته با اون یکی خانم معلم کلاس سوم سر اینکه من تو کلاس کدومشون باشم دعواش شد؟! از کلاس چهارم و مدرسه تازه سازمون که خودمون همه کاراش را کردیم؟! و «آقای رجبی» معلممون که همیشه آخر کلاس که میشد برامون آواز میخوند: «سلسله موی دوست... حلقه دام بلاست... هرکه در این حلقه نیست... فارغ از این ماجراست...»! از کلاس پنجم ونامه به معلممون «آقای نادی» که: «تو که خودت داری بهمون درس میدی سیگار چیز بدی است! پس یواشکی تو دفتر سیگار نکش!» واینکه بعد زنش موقع شستن لباس نامه را از تو جیبش پیدا کرده بود وفهمیده بود و مدیرمون مجبور شد سر صبحگاه توضیح بده و اون همه ماجراهای بعدیش؟!از کلاس اول راهنمایی و پیوستن به همه دوستانی که از کلاس دوم دبستان ازشون جدا شده بودم؟!از کلاس دوم راهنمایی و آبله مرغون گرفتنم تو ایام امتحانات؟! از کلاس سوم راهنمایی و آغاز مبارزات سیاسی برای رای نیاوردن خاتمی؟!از اینکه دوران راهنمایی ریس کل انتظامات مدرسه بودم و خودمون چه کارها که نمیکردیم؟! از روزهایی که آخر وقت تو مدرسه میموندیم و کلید دفتر را از مستخدم میگرفتیم و میرفتیم سر کمد دبیران و برای خودمون مثبت میذاشتیم!؟ از گروه سرودمون که وقتی جایی برای اجرا می رفتیم امکان نداشت مستمعین گریه نکنن و آخرش هم باهمون سرود «گل سرخ پر پر من... شده داغت باور من... زشهیدان چنین ندا آید... گل لاله تو را دفاع باید...» اول شدیم. از رقابتهای شدید درسی بین بچهها و اینکه همه میگفتند تو چطور درس نخونده همیشه بیست میگیری؟ از معلم علوممون «آقای لطفی» که همیشه میگفت: « تو آخرش رییس جمهور میشی؟!» ازمعلم عربیمون که ازقبل میشناختمش چون باباش نونوایی داشت و همیشه اونجا بود و ما بهش میگفتیم «محمود سبیل»!از روز اولی که اومد سر کلاس و من نزدیک بود قالب تهی کنم چون باورم نمیشد معلم باشه و بعدها اونقدر با هم رفیق شدیم که دعوتمون کرد خونشون؟! ازدوران دبیرستان که مدرسهمون جاش با مدرسه کناری عوض شد و ما خوشحال بودیم که تو همون مدرسه قبلی –با همه خاطرات خوبش- موندیم؟! از اول دبیرستان ومدیر ناز مدرسمون «آقای منصوری» که همه بچهها عاشقش بودن؟! از دوم دبیرستان که خاتمی دوباره رای آورد و حتی آبدارچیهای مدرسهها را هم عوض کردند و اعتراضهای ما به تغیر کادر مدرسه؟! از تحصنات و اعتراضات برای برگردوندن مدیر قبلی و مبارزات بر علیه کادر دوم خردادی جدید؟!ازاینکه سال دوم رشتهام تجربی بود اما الکی رفتم قاطی ریاضیها واشتباها توی کامپیوترهم رشتهام ریاضی خورد و خوشحال از اینکه با دوستان خوبم همکلاسم؟! ازاینکه چقدر با این کادر جدید مدرسه مشکل داشتیم تا اونجا که حتی نمیگذاشتند تو مراسم 13 آبان پرچم آمریکا را آتیش بزنیم یا میگفتند عکس شهدا را تو تابلو نزنید چون خشونتباره و تو روحیه بچهها تاثیر میذاره!؟ از سال سوم و اینکه علیرغم میل همون کادر تحمیلی مدرسه شدم رییس شورای دانشآموزی و آخرش مدیرمون هم باهام رفیق شد تا اونجا که بعضی روزها تا دو ساعت بعد مدرسه تو دفتر مینشستیم و بحث سیاسی میکردیم!از شروع اعتصابات معلمان در همون سال و ما که برعکس بچههای دیگر مدارس فرار نمیکردیم و از معلمان میخواستیم بیاند سر کلاس؟! از پیش دانشگاهی که با نامه نگاریهای همون شورای دانش آموزی و همت مدیرمون تونستیم یه شعبه پیش دانشگاهی تو همون مدرسه بزنیم و همونجا موندگار بشیم؟! از کلاس 12 نفره تجربی ما که همه حسرتشو میخوردن؟!از کلاس ادبیاتیها که کارهای غیرعادیشون همه را به تعجب وا میداشت؟ از والیبالهای زنگ تفریح؟! از میز معلمی که روش با خط زیبای درشتی نوشتهبودیم «میز تشریح» و هرکس از کلاسهای دیگه وارد کلاسمون میشد میخوابوندیمش روی همون میزو تشریحش میکردیم؟! از اینکه آقای مدیر اومد گفت اینو از رو میز پاک کنید وهیچ کس حاضر نشد این کارو بکنه و آخر سر خودش مجبور شد بره پارچه و الکل بیاره و پاکش کنه و همه بچهها هم غصهدار نشسته بودن و نگاه میکردن!؟ از موبایل اسباب بازی شکستهای که تو کوچه پیدا کردم و سر کلاس زیست یهو صداش در اومد و «آقای صفار» آخر کلاس خواهش کرد که موبایلم را بدم تا یه زنگ به دخترش بزنه!؟ از روز اول ماه رمضون که طبق عادت هر روزه بعد از مراسم صبحگاه رفتیم تو آبخوری و یه شکم سیر آب خوردیم اما تا زنگ بعد هیشکی یادش نیومد روزه بودیم؟! از اون روز صبح سر صبحگاه که «آقای صادقی»ناظممون داشت صحبت میکرد و یکدفعه «روحالله» با یکی از این دوچرخههای سیرک که چرخ جلوش خیلی بزرگه و چرخ عقبش خیلی کوچیکه وارد مدرسه شد و همه زدند زیرخنده، صفها بههم ریخت و« من و ناصر» از خنده افتادیم رو زمین و از حال رفتیم!
از کدومش بگم؟! ملامتم نکنید که چرا طولانی نوشتم. یاد آوری اون خاطرات خیلی برام عزیزه. کاش میشد از همین امروز تک تک اون خاطرات را با تمام تفاصیل همینجا در «پاک دیده» بنویسم.کاش بزرگتر نمیشدیم.کاش خاطرهها از ذهنمان محو نمیشدند. میترسم از آن روزی که همین خاطرات هم فراموشم شوند.اینها که گفتم گوشه کوچکی از اون همه خاطراته. خاطراتی که هرکدومش اونقدر برام ارزشمنده که آرزو میکنم کاش اون لحظات هیچ وقت تبدیل به خاطره نمیشد!
و حالا 4 سال تو دانشگاه درس خوندم. دریغ از یه خاطره خوش. دانشگاه را دوست ندارم. آدمهایش «پاک و صاف و زلال» نیستند. کاش دوباره مدرسهای میشدم!
گفتهاند طبق روال 5 نفر را دعوت کنید. بدیه اینجور بازیا اینه که بعضیا -به هر دلیلی- نمینویسن و آدم را ضایع میکنن! اما خوب بازیه دیگه. کاریش نمیشه کرد.
دعوت میکنم از دوستان خوبم: «مهدی»، «حسن»، «حامد»، «مظاهر» و «خانم ناظم» که اگه دلشون خواست بنویسند.
پاتو از رو مغزم بردار! اینقدر رو اعصاب من رژه نرو! بزار به حال خودم باشم! رهام کن!
هرچی میخوام فراموش کنم، خودت نمیذاری. تا میاد یادم بره، تا چند روز میگذره و میاد ماجرا تو ذهنم کمرنگ بشه، تو دوباره پیدات میشه.مرتب اس ام اس میدی که چی بشه؟ نیا! نده! بزار یادم بره.
غرورمو شکستی. بازیم دادی. منم شدم بازیچه! مثل موش آزمایشگاهی روم آزمون و خطا کردی. منم با اینکه میدونستم داری چیکار میکنی هیچی نگفتم.- شایدم گفتم اما تو نخواستی بشنوی!- حداقل امیدوارم نتایج آزمایشاتت را در مورد نفرات بعدی، درست به کار ببندی!
هیچکس تا به حال نتونسته بود اینجور منو مسخره خودش کنه.هیچ کس این بلایی که تو به سر من آوردی به سرم نیاورده بود. تو چطور تونستی به این راحتی وارد زندگی من بشی و با من این کارو بکنی؟ و منم چه آسون اجازه ورود دادم!
قول دادم فراموش کنم. پس تو هم اجازه بده فراموشم بشه. خوبیش اینه که من زود این چیزها را از خاطر میبرم. از دستت هم عصبانی نیستم. تجربه خوبی بود. و لازم. فقط بزار یادم بره. همین!
دوباره « جامعه شناسی خودمانی» نوشته « حسن نراقی » را خواندم. اینبار دقیقتر. نه به قصد تحلیل و نقد، بلکه اینبار فقط برای فهم بیشتر آنچه نویسنده ادعا میکند با قلمی بی پیرایه و خودمانی سعی در گفتنش دارد. از خواندنش لذت میبرم. بسیاری از جملاتش را که میخوانم چیزهایی در مقام پاسخ به ذهنم میرسد اما هنوز جرات – و یا فرصت- بروزش را نیافتهام. شاید دفعه سوم که بخوانمش نقدی هم بر آن جملاتش بنگارم.
این کتاب 6 سال پیش نوشته شد و در همان موقع سروصدای زیادی به راه انداخت و اگر اشتباه نکنم تا به حال بیش از 15 بار به تجدید چاپ رسیده است. در آن زمان نویسنده با بیان مثالهایی از تعدادی روزنامهها و مجلات خاص، و همچنین بیان مصاحبههایی از افرادی خاصتر! برای صحبتهایش مصداق میآورد. ایشان با وجود اینکه در ابتدا خود را نیز احدی از همین ملت دانسته، اما در چندین جای کتاب با تغیر زاویه دید، مستقیما به دفاع از افرادی معلومالحال میپردازد وبه نحو قابل تاملی انگار فراموش میکند که آنها نیز از همین ملتند! هرچند نویسنده بسیار تلاش دارد که تمایلات سیاسی، اقتصادی خود را نیز از دید خواننده پنهان کند و تنها به عنوان یک قاضی بی طرف روان ملت را به دادگاه بکشد، اما همین مصادیق،خود بیانگر طرز تفکر و روش و منش اوست.
یکی از مواردی که به اقتضای اتفاقات این روزها، توجهم را به خود جلب کرد داد نویسنده از« تظاهر دولت به داشتن» است و اینکه دولت جرات کنار گذاشتن رودربایستی با مردم را ندارد. از آنجا که از 6 سال پیش تا به حال حداقل در حوزه دولت و رویکرد آن تغیرات شگرفی داشتهایم، مرور دوباره برخی بندهای کتاب خالی از لطف نیست!
نویسنده در بخش «ظاهرسازی ما» ابتدا به روحیه تظاهر ایرانی اشاره کرده و بعد از آن دولت را برآمده از همان ملت- با همان خصایص اخلاقی- میداند:« من میگویم اگر ملتی دارای یک خصیصه عام، یک صفت زیبا، و یا یک صفت زشت بود قاعدتا اگر دولتش هم از همین ملت باشد، یعنی ادعای حلال زادگی بکند، باید متصف به همین صفات باشد...» سپس مصادیقی برای نشان دادن تظاهر دولت بیان میکند:« عین این تظاهر را، دولتمان هم در سطح وسیعتری اعمال میکند...
شاید جای گفتنش در اینجا نباشد که چطور شد همین سوبسید کارساز وقتی به کشور ما رسید تبدیل شد به اخذ مبالغی از تمامی مردم اعم از نیازمند و غیر نیازمند و پرداخت آن، به جز از موارد استثنایی، به طبقه محدود معمولا غیر نیازمند. پرداخت سوبسید بابت مصرف سوخت و انرژی و مصرف نان در شهرهای بزرگ، هواپیماسواری متمکنین،...»
در ادامه از میان این مشکلات، معضل بنزین را برمیگزیند و به صورت ملموستری آن را توضیح میدهد:« بگذارید یک مختصری در مورد بنزین، همین بنزینی که در مورد غیرهمگانی بودن مصرفش مطمئنا با من هم عقیده هستید یا حداقل باور دارید که قسمت اعظمش را طبقه مرفه یعنی ماشین شخصی دار مصرف میکند، صحبت کنیم.»
پس از آن نویسنده به گزارشها و مصاحبه های جالبی از روزنامهها و افراد مختلف استناد میکند، از محدودیت تولید بنزین داخلی و واردات آن میگوید، از هزینههای سرسام آور تولید و حمل بنزین در داخل و از مصرف 3 برابری انرژی در ایران در قیاس با دنیا سخن میگوید، و با لحنی اعتراض آمیز مینویسد: « خوب حالا مگر نمیشود که همین پول را بدهیم به روستایی که در دهش باقی بماند؟... و آن شهرنشین هم اگر خواست به تنهایی سوار ماشین آخرین مدلش بشود حداقل پول بنزینش را خودش بدهد؟
فراموش نشود درصد عمدهکالاهای سوبسیدی به مصرف قاچاق میرسد و فروش بنزین و آرد در یک کیلومتری مرز حدودا بیست برابر قیمت خودش سود و قیمت دارد. حالا باز دولت دلش خوش باشد که از گلوی همه میبرد تا بنزین ارزان به دست این و آن بدهد و در شهرها سربش را توی گلوی همدیگر فرو کنند و یا در مرزها تبدیل به «ارز»ش کنند و این تظاهر و رودربایستی را با مردمش حفظ کند که خدای ناکرده فکر نکنند که دولت به فکر آنها نیست!!»
نویسنده در آخر این بحث با لحنی حاکی از نا امیدی میگوید: « لغو این سوبسیدها و خرج کردن بجا و درست آن، تکرار میکنم، هزینه کردن درست و به جای آن از طرف دولت و مردم نیاز به یک ابراز شجاعت اخلاقی بسیار استثنایی و عزم واقعا ملی دارد که در صورت تحقق سودش بدون شک عاید همگان و به ویژه طبقه کم درآمد و فقیر و یا به قول امروزی ها «آسیب پذیر» خواهد گشت.»
پ.ن:نراقی رانمیشناسم اما قلم بی تکلف و شیوایش را میپسندم. خیلی دوست دارم الآن پس از گذشت 6 سال، که یک نفر پیدا شده که آن «شجاعت اخلاقی بسیار استثنایی» مد نظر آقای نراقی را ابراز کند، نظر آقای نراقی را در مورد این فرد بدانم! هر چند همانها که آقای نراقی برای تایید حرفهایش به روزنامههاشان استناد میکرد نشان دادند که نان به نرخ روزخورهای خوبی هستند!
این سفر اخیرم به مشهد با اینکه بیشتر یک سفر کاری بود و من هم به اصرار دوستان – و فقط برای اینکه یک راننده کم داشتند- راهی شده بودم، اما خیلی خوش گذشت. نمیخواستم دیگه خاطرهای بنویسم ولی یک موضوع باعث شد که این کارو بکنم. از اون روز تا حالا 6 نفر که رفتهاند مشهد sms دادهاند و یا تو پیامها نوشته اند که «هر موقع باجّه تلفن میدیدیم یاد تو میافتادیم!»
به خودم گفتم: «اگه تنها فایده این خاطرهها همین باشه که دوستان یادی از ما بکنند، خودش غنیمته!»
1- طبق معمول، همون روز اول رفتم یه کارت تلفن بخرم. به یاد توصیههای دوستان که در نظرات اون خاطرات قبلی کردهبودند افتادم و تصمیم گرفتم دیگه از این افرادی که کنار تلفنهای عمومی ایستادهاند و کارت راگرونتر میفروشند، نخرم. به همین خاطر مسافتی را طی کردم و به زحمت یک دکّه روزنامه فروشی پیدا کردم. روی یک کاغذ با خط درشت نوشته بود:«کارت تلفن 1800 تومان» خوشحال شدم. گفتم:«آقا یه کارت تلفن بدید.» کارت را گرفتم و یک دوهزار تومانی دادم و منتظر شدم که بقیهاش را بدهد. 100 تومان داد! باتعجب گفتم:«آقا مگه 1800 تومان نمیشه؟!» گفت: «نه! اینا کارتهای تهرانه. گرونتره. میشه 1900 تومان!».
2- با یکی از دوستان مشهدی قرار گذاشته بودم که برم دیدنش.ـ(که ای کاش هیچ وقت نرفته بودم).ـ دیر شده بود و ماشین هم گیر نمیومد. رفتم روبروی بابالجواد ایستادم. گفتم اینجا درِ حرمه و بهتر ماشین هست. بالاخره یه ماشین ایستاد. گفتم: «مدرس؟» گفت: «بیا بالا.» سوار شدم. هنوز دنده یک را دو نکرده بود که تو آینه نگاهم کرد و گفت: « تا مدرس میشه 2000 تومان»! منم اصلا هول نکردم! آروم زدم روشونه راننده و گفتم: «نگه دار آقا! من بااین 2000 تومان تا اصفهان را میرم تو میخوای تا مدرس منوببری؟!» با عصبانیت زد رو ترمز و گفت: «پس بشین همینجا تا ماشین گیرت بیاد!»
تا پیاده شدم یه پیرمرد که روی موتورش نشسته بود جلومو گرفت و با اون لهجه غلیظ مشهدیش گفت:«موتورم روشن نمیشه منو هل بده!» گفتم چی میگی؟ من نمیفهمم! 3 بار تکرار کرد و آخر سر هم با اشاره دست بهم فهموند که هلش بدم! منم تا دیدم سر موتورش همون سمتیه که من میخوام برم گفتم:«ببین حاجی جون! من میخوام برم مدرس. اگه منو میبری که هلت بدم. اگه هم نه، که من دیرم شده!» گفت: «باشه میبرمت. هل بده!» هل دادیم تا موتور روشن شد. تندی پریدم بالا. تا سر چهارراه منوبردو بعد هم اشاره کرد و گفت برم اونطرف بایستم واز همونجا سوار ماشین بشم. رفتم اونطرف چهارراه و همون اول خیابون ایستادم. از یک حاج آقا! که اونجا ایستاده بود پرسیدم:«حاج آقا! مدرس همین جا باید سوار بشم؟» گفت: «آره منم میخوام برم همونجا. بیا باهم بریم!» به شوخی گفتم:«حاجی با این عبا و عمامه که کسی برای شما نگه نمیداره!» و به جدی یه کم از حاج آقا فاصله گرفتم! همون لحظه یه پراید نگه داشت و حاج آقا زودی سوار شد. بعد هم به من اشاره کرد که بیا بالا! سوار شدم. یه دمت گرم تحویل حاج آقا دادم و نشستم کنارش. گرم صحبت با حاجی بودم که راننده دوتا چهار راه بعد نگه داشت و گفت: «مدرس!» گفتم :«ممنون آقا چقدر میشه؟» گفت: «100 تومان!».
3- برای نماز ظهر به سختی در یکی از شبستانهای مسجد گوهرشاد جا گیر آوردیم. پشت سر ما یکی از خادمان حرم اومد ایستاد دم در و دیگه اجازه نمیداد کسی وارد بشه. حاج آقا دیر کرده بود ومردم با ذکر صلوات انتظار پیش نماز را میکشیدند. صدای همون خادم توجهم را به خودش جلب کرد. داشت به یک حاج آقا میگفت:« همونجا بایست و بگو اقتدا میکنم به پیش نماز حاضر!» به خودم گفتم:«آخه این حاج آقا که خودش استاد احکامه، دیگه لزومی نداره از یه پیرمرد مساله بپرسه. پس چرا این خادم مرتب تکرار میکنه «بگو اقتدا میکنم به پیش نماز حاضر؟!» بلند شدم و رفتم دم در. خادم دوباره تکرار کرد:«حاج آقا بگو اقتدا میکنم به پیش نماز حاضر!» رفتم جلوتر. دیدم حاج آقا عصبانی شده و میگه: «بابا یکی به این بگه من خودم پیش نماز حاضرم بزار بیام تو!».
4- گفتم: « اینها بچههاتند؟» گفت:« آره.» گفتم:« پس چرا اینجاخوابوندیشون؟» گفت: «خونه ندارم.» گفتم: «مدرسه میرن؟» گفت:« نه.» گفتم: «کارت چیه؟» گفت:«کارتن جمع میکنم.» یه تکون به خودش داد. سیگارش را خاموش کرد و سفره دلش را باز کرد:«کارگر ساختمون بودم. وضعم بدنبود. از روی داربست پرت شدم. کمرم شکست. بیمه نبودم. همه زندگیم را فروختم تا خرج دوا درمون کنم. از همون موقع بدبخت شدم...»
پ.ن: این ها را بخون. هر موقع کارت تلفن دیدی، تلفن عمومی دیدی، سوار تاکسی شدی، کرایه زیاد دادی، پیرمرد موتور سوار دیدی، خادم حرم دیدی، حاج آقا دیدی، بدبخت دیدی، بیچاره دیدی... به یاد من هم باش!
توسط دوست عزیزم مهدی به این بازی جدید که حامد شروع کرده دعوت شدم. شروعش کار خیلی قشنگی بودو خدا را شکر، تا الان هم به طرز امیدوار کنندهای ادامه یافته است. تقریبا همه وبلاگهایی که در این زمینه نوشته بودند را مطالعه کردم، اما به نظرم فقط عده معدودی فهمیدهاند که چه باید بگویند! عدهای هم با چنان لحن پدر سالارانهای نوشته اند که هرکس توصیههایشان را بخواند تصور میکند یحتمل ایشان وبلاگر از شکم مادر زاده شدهاند! (کسی به خود نگیرد. مطالعه کنید خودتان می فهمید!)
من هم بنا به اجابت دعوت مهدی عزیز، در این چند روزه، همه نکاتی که در این زمینه به ذهنم میرسید را جمع و جور کردم اما الآن که نگاه میکنم، میبینم اگر بخواهم همه آنها را بگویم، مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد! از طرفی هم عادت ندارم کسی را نصیحت یا توصیه کنم؛ به همین خاطر ابتدا تصمیم گرفتم با ضمیر اول شخص مفرد صحبت کنم! یعنی بگویم:« من این کارها را میکنم!» اما وقتی دقت کردم دیدم این نوع نوشتار هم زیاد با چارچوبی که حامد برای این حرکت طراحی کرده، همخوانی ندارد. خلاصه اینکه تصمیم گرفتم هراز چندگاهی یک پست را به این موضوع اختصاص بدهم و مفصلا در مورد دیدگاههایم در این زمینه صحبت کنم.
واما برای خالی نبودن عریضه فقط یک نکته عرض میکنم. در این مدت نسبتا طویل که وقتم را در دنیای بی سر و ته وبلاگستان میگذرانم مهمترین نکتهای که دریافتم این بود که: «وبلاگ آئینه تمام نمای افکار، عقاید و آرزوهای نویسنده است.» پس خودتان باشید. لازم نیست از سیر تا پیاز زندگیتان را در وبلاگتان تعریف کنید تا مردم بدانند شما چقدر خوبید! اگر خودتان بنویسید (همان خود اصلی) تک تک جملات شما تعریفی است که هر روز ابعاد تازهتری از وجود شما را برای خوانندگانتان روشن میکند.(قبلا در مورد هویت چیزهایی در اینجا گفتهام)
اولین فایده این نوع نگاه این است که باعث شده الآن در وبلاگستان دوستانی داشته باشم که برای آگاهی از حال و روز واقعی آنها فقط کافی است پست امروزشان را بخوانم. آن پست هم لزوما دل نوشتهای از احوالات نگارنده نیست بلکه همان نوع نگارش، زاویه دید به مسائل و انتخاب موضوع، خود مهمترین پارامترهایی است که مرا به حال و روز واقعی او واقف میکند. فایده اعلی تر این نوع نگاه به وبلاگنویسی آن است که زمانی فرا میرسد که وبلاگنویس، نه برای ابراز وجود! بلکه برای آگاهی از حال و روز خودش مینویسد و خود را در بازتاب نظرات خوانندگان پیدا میکند.
به قول شاعر گفتنی:
پ.ن: به دلیل رعایت نکردن اصول کلی این بازی، کسی را هم دعوت نمیکنم!
سَیِّدی لَوْ عَلِمَتِ ٱلْاَرضُ بِذُنُوبِی لَسَاخَتْ بِی ، اَوِٱلْجِبالُ لَهَّدَتْنِی ، اَوِٱلسَّمَواتُ لَٱخْتَطَفَتْنِی ، اَوِٱلْبِحارُ لَأغْرَقْتَنِی ، سَیِّدِی سَیِّدِی سَیِّدِی ، مَوْلایَ مَوْلایَ مَوْلایَ ...
آقای من! اگر زمین به گناهان من آگاه بود مرا فرو میبرد، و اگر کوهها میدانستند میشکستند، و یا آسمانها هر آینه مرا میربودند، و یا دریاها مرا در خود غرق میساختند! آقای من. آقای من. آقای من! مولای من. مولای من. مولای من...
همیشه وقتی از زیارت امام رضا برمیگردم، تا چند روز این قسمت از دعای بعد از زیارت آقا ورد زبونمه؛ اما باورم نمیشد هنوز چند روز نگذشته باشه که دوباره بایستم روبروی ضریح روانبخشش و همون دعا را بخونم!
شب از نیمه گذشته است و من اکنون دوباره در خانه در حسرت آن حرم با صفا نشستهام و باز با خود زمزمه میکنم: سَیِّدی لَوْ عَلِمَتِ ٱلْاَرضُ بِذُنُوبِی لَسَاخَتْ بِی...
رفتم بانک قبض موبایلم را بدم؛ دیدم مامور محافظت از بانک – که معمولا باید دم در ورودی بانک ایستاده باشه- اسلحه را گذاشته کنارش، نشسته پشت میز و داره قبض ها را میگیره!
در اینکه شبکه بانکی کشور ما دارای یکی از پیشرفتهترین سیستم های امنیتی دنیاست که شکی نیست!!! (به طور مثال میتونید آمار دزدیهایی که بلافاصله پس ازنمایش یک فیلم یا سریال پلیسی از تلویزیون – دقیقا به همون شیوه تخیلی فیلم - اتفاق میافته را بررسی کنید!)
حالا اون هیچی ! اما جدا این کمبود نیروی انسانی تو کشور هم کم کم داره به معضل بزرگی تبدیل میشه!
چطوره مثل بعضی کشورهای حاشیه خلیج فارس نیروی کار از خارج وارد کنیم؟!
تو این چهار- پنج روز که مشهد بودم، چندتا اتفاق عجیب برام افتاد که بدم نیومد محض یادگاری هم که شده اینجا بنویسمشون:
1- روز اول به همان دلیل که همه میدانند( هزینه بالای قبض موبایلم در ماه گذشته!)، رفتم یه کارت تلفن 1800 تومانی را به 2000 تومان خریدم تا به چندتایی از دوستان زنگ بزنم. اولین تماسم را گرفته بودم و تازه داشتم احوالپرسی میکردم که یه خانمی اومد و با التماس گفت: « آقا تو رو خدا اجازه بدید من یه تماس بگیرم. خیلی فوریه.» من هم لحن صحبت این خانم را که دیدم گفتم حتما یه مشکلی پیش اومده که اینجور داره التماس میکنه و میخواد بی نوبت زنگ بزنه. به خاطر همین سریع خداحافظی کردم و ایستادم کنار تا خانم زنگشون را بزنند؛ اما دیدم اومد جلو و با کمال پررویی گفت: « خوب با چی زنگ بزنم؟ کارتت را بده تا زنگ بزنم!» ما رو میگی؟ یه چند ثانیه همینجوری از تعجب خشکمون زده بود که این بابا یا تا حالا از تلفن کارتی استفاده نکرده و اصلا نمیدونه باید بره کارت بخره و یا هم که واقعا کارش اورژانسیه که اینجوری از من میخواد که کارتم را در اختیارش بزارم. به تیپ و قیافهاش که نگاه کردم، دیدم با تیپی که اون زده احتمال اول خیلی بعید به نظر میرسه، پس گذاشتم به حساب اینکه حتما یه مشکلی پیش اومده و کارش واقعا اورژانسیه. به همین دلیل با اکراه کارت نازنینم را که 200 تومان هم بالای قیمت خریده بودم بهش دادم و ایستادم کنار.
کنجکاو شده بودم ببینم چی شده که این خانم اینجوری هم تلفن منو قطع کرده و هم داره از کارت من استفاده میکنه! اول یه شماره گرفت که کدش 0662 بود- (الآن تو تقویمم دیدم کد بروجرده)- و از همون ابتدا بدون سلام و احوال پرسی شروع کرد به داد زدن و بد و بیراه گفتن! مضمون کلی حرفاش این بود که: « فلان فلان شده! حالا دیگه دیدهاند که با کس دیگهای میپری؟! خاک بر سرت! مگه من چیم از اون کمتره؟...» من هم که دیدم قضیه داره ناموسی میشه! یه کم رفتم عقبتر و فاصله را بیشتر کردم اما خودش از بس داد میزد بازم صداش به گوشمیرسید.
این تماسش با همه فحشهایی که رد و بدل شد حدود 5 دقیقه طول کشید و کارت من بیچاره بود که همینطور داشت از پولش کم میشد. منم هر دقیقه یکبار میومدم، میزدم به شیشه و میگفتم: خانم جان! زود باش من خودم کار دارم. که اون خانم هم سریع لحنش عوض میشد و با قیافه مظلومانهای میگفت: چشم آقا. الآن تموم میشه. و بعد دوباره شروع میکرد: « خاک بر سرت. لیاقتت همون دختره بیشعوره با اون دماغ زشتش ...»
وقتی قطع کرد رفتم جلو تا کارتم را بگیرم که دوباره گفت: « آقا تو روخدا! من یه تماس دیگه بگیرم!» بعد هم بدون اینکه من تایید کنم، کارت را گذاشت داخل تلفن تا زنگ بزنه اما صدا بوقش در اومد و نوشت: کار غیر مجاز است! ما هم خوشحال. گفتیم خوب خانم بسه دیگه. انگارتلفن هم خراب شد. اما باز هم با کمال وقاحت گفت: « آره. این خرابه. بریم از اون یکی زنگ بزنیم!» و سریع رفت سراغ تلفن بعدی که پنج – شش متر اون طرفتر بود.من هم فقط به امید به دست آوردن دوباره کارتم دنبالش راه افتادم. همون موقع یاد مثل معروفی افتادم که میگن: « گوشت را انداخته به دهن گربه و داره دنبالش میدوه!»
این بار یه شماره گرفت که اولش 0916 بود و شروع کرد به صحبت که: « سلام عزیزم! همین الآن زنگ زدم حالشو گرفتم! بهش گفتم اینقدر دنبال من راه نیوفته چون من الآن یه طلای دیگه دارم!!!...» حدود 10 دقیقه هم با این یکی دل داد و قلوه گرفت. منم طبق روال همون دفعه قبل – منتها کمی عصبی تر- هی میرفتم میزدم به شیشه که خانم زود باش. اما این بار دیگه انگار اصلا حرفای من را هم نمیشنید!
تا اینکه دیگه عصبانی شدم و رفتم جلو و گفتم:« خانم جان. کارتم تموم شد. زود باش قطعش کن دیگه.» اونم با هزار ناز و عشوه به اون طرف گوشی گفت:« یه آقایی اینجاست که انگار خیلی عجله داره زنگ بزنه. خودم بعدا بهت زنگ میزنم عزیـــــــزم!» بعد هم قطع کرد و دوباره در کمال ناباوری به من گفت:« آقا یه زنگ دیگه؟!» من هم بدون اینکه اجازه بدم حرفش تموم بشه پریدم کارت را درآوردم و گفتم:« خانم شما انگار حالت هم خوب نیست ها؟ کارفوری و اورژانسیت این بود؟ کارت منو تموم کردی تازه بازم میخوای زنگ بزنی؟!» گفت:« آقا شرمندهام به خدا. دیدید که زندگیم بسته به این دو تا تماس بود!!!» بعد هم تشکر کرد و رفت!
کارت را که داخل تلفن گذاشتم دیدم فقط 200 تومانش باقی مونده. بی خیال زنگ زدم شدم و راه افتادم به طرف حرم. تو راه همش به این فکر میکردم که معنی زندگی را هم فهمیدیم!
2- ساعت 11 شب بود. به قصد حرم از هتل اومدم بیرون. تو حال و هوای خودم بودم و داشتم یه دم سلحشور با خودم زمزمه میکردم: «تا مشکتو تو آب زدی... موجای دریا شد آروم..... تا روبه ساحل اومدی... بغضی نشست توی گلو...!» همون موقع بود که یه خانم بچه به بغل از کنارم رد شد.
چند قدم بیشتر نرفته بودم که دیدم یه صدایی اومد: ببخشید آقا! برگشتم. گفتم: با منی؟ گفت: آره. ببخشید 400 تومان پول دارید به من بدید؟ ـ یاد تلفن دیروز افتادم!- خواستم ول کنم و برم. اما نمیدونم چی شد که یه چند لحظه همینطور نگاهش کردم و دیدم اصلا تیپ و قیافهاش به این قبیل آدما که اتفاقا زیاد هم باهاشون برخورد کردهام نمیخوره.گفتم: میخوای چیکار؟ گفت: میخوام برا این بچه یه شیر بخرم. نگاه کردم دیدم گردن این بچه همچین کج شده و بی حال رو شونه مادرش افتاده که دلم به حالش سوخت. گفتم: حالا چرا 400 تومان؟ گفت: آخه من گدا نیستم! در همون حال که داشتم پول را از تو جیبم درمیآوردم گفتم:« من پول خرد ندارم، با 500 تومان کارت راه میافته؟» گفت:«آره. ممنون.» پول را بهش دادم و رفتم.
3- از حرم برمیگشتم که صدای میو میوی یک گربه توجهم را به خودش جلب کرد. نگاه کردم دیدم یه گربه سرشو برده توی یک کارتن خالی و انگار سعی داره یه چیزی از توش بخوره. همون موقع پیرمردی هم که چند قدم جلوتر از من راه میرفت، ایستاد و این صحنه را نگاه میکرد. اما یه دفعه دوید و رفت یه لگد محکم نثار گربه کرد و خودش کارتن را بلند کرد و یه چیزی از توی اون برداشت! گربه هم طوری که انگار به این رفتار عادت داشته باشه، هیچی نگفت و آروم آروم رفت سر یک کیسه زباله. تعجبم از اونجا بیشتر شد که همون پیرمرد دوباره رفت گربه را زد و خودش کیسه زباله را باز کرد و شروع کرد به جستجوی داخل اون! من هم در حالی که چند تا علامت تعجب بزرگ بالای سرم در اومده بود! راهمو کشیدم و رفتم. در همین حین دیدم گربه از کنارم رد شد و چند لحظه بعد پیرمرد هم به دنبالش...
4-ناهار را خوردیم و با داداشم از مهمونخونه حضرت بیرون اومدیم. سرم را زیر انداخته بودم که چشمم تو چشم این همه مشتاقانی که به امید یه لقمه غذای تبرکی اونجا ایستاده بودند نیفته. از محدوده حصاربندی شده که خارج شدیم، درخواستهای عاجزانه یه پیرزن به یه دختر که یه ظرف غذا تو دستش بود توجهم را جلب کرد:« ننه خدا خیرت بده. مریضم. حداقل یه مشت از برنجاش بده...» دختر هم یه مشت برنج برداشت و ریخت کف دست پیرزن! پیرزن هم سریع برنجها رو خورد و دوباره راه افتاد دنبال دختر و دستش را دراز کرد و همون درخواستش را تکرار کرد:« ننه الهی پیر شی یه مشت دیگه برنج بده...» دختر هم دوباره یه مشت برنج ریخت کف دست پیرزن و رفت و برای بار سوم نیز همین اتفاق تکرار شد.
درخواست چهارم پیرزن بود که با اعتراض دختر همراه شد:«خانم خیلی پر رویی. برنجام تموم شددیگه. ما خودمون شیش نفریم!...» پیرزن هم عصبانی شد و گفت: «خدا لعنتت کنه که یه مشت برنج را به من پیرزن نمیدی. خدا لعنتت کنه!!!»
5- بعد از قضیه پیرزنه در حالی که داداشم از خنده روده بر شده بود از اون خداحافظی کردم و رفتم همونجا روبروی مهمونخونه حضرت، کنار دیوار ایستادم و داشتم در این همه جلال و جبروت دستگاه امام رضا سیر میکردم که یه پیرمرد قد خمیده، عصا به دست اومد کنارم ایستاد و شروع کرد یه چیزایی زیر لب زمزمه کردن...
شاید چند دقیقه طول نکشیده بود که یه نفر اومد یه تکه نون با یه مقدار برنج که توی ظرف یه بار مصرف ماستش ریخته بود داد به دست پیرمرد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت! پیر مرد هم عصاشو تکیه داد به دیوار و آروم، با هزار زحمت نشست رو به دیوار و شروع کرد به خوردن روزی امروزش!
پ.ن1: همه اینایی که گفتم عین واقعیت بود. اصلا نمیخوام نتیجه خاصی از اونها بگیرم فقط و فقط به خاطر اینکه برای خودم ـ تاکید میکنم برای خودم ـ اتفاقات جالبی بود، اینجا نوشتم.
پ.ن2: دوستان میدونند که حس خاطره گویی من اگه گل کنه دیگه نمیشه جلوشو گرفت. حالا هم اگه میخواستم با تموم جزئیات و با همه توصیفات و با همه احساساتی که اون لحظه رخ داده بود بنویسم، حتما بیشتر از اینها میشد.
پ.ن3: با طولانی نوشتن توی وبلاگ مشکل دارم. به نظرم اگه بنا باشه هر پست آدم اینقدر طولانی بشه همین روزهاست که فرهنگ وبلاگ نویسی - و شاید هم وبلاگ خوانی – بر باد فنا بره. پس پیشاپیش عذرخواهی میکنم و توصیه میکنم آف لاین بخونید و اگر هم همشو نخوندید، خواهشا کامنت نزارید.
و من اکنون در مشهدالرضایم. مبهوت ومتحیر!
هنوز جرات نکردهام از صحن آزادی و از سر قبر شیخ بهایی پایم را فراتر بگذارم!
به چهارمین پست قبلیم که می نگرم با خود می اندیشم که در این موقعیت اصلا آمادگی حضور در محضر امامم را نداشتم. فقط ادایش را در می آوردم!
وقتی به طوس جا به کنار تو می کنم احساس وصل حق به جوار تو می کنم
در بین خلق از همه با آبرو ترم چون کسب آبرو ز غبار تو می کنم
با اشک خجلت آمده ام در حریم تو این است گوهری که نثار تو می کنم
من دل شکسته آمدم و پاک دیده ام دل را چو دیده آینه دار تو می کنم